امیــــــــــــرعلیامیــــــــــــرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
حلــــــــــما خانومحلــــــــــما خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

♡ امیرعلی و حلــــــما ، عشـــــــــــــقِای مامان ♡

پیج ما رو در اینستاگرام دنبال کنید instagram : @zahrakhajebafqi

این چند روز!!!

      سلام پسمل مامانی چند روز پیش بهت ناهار دادم وقتی تموم شد ظرف غذاتو گرفتی ازم،بهت گفتم ببر تو آشپز خونه .تو هم بردی تو آشپز خونه و دوباره برگشتی و گفتی اَ .من گفتمت بزار زمین .بعد دوباره برگشتی تو آشپزخونه و دیدی در ماشین ظرفشویی نیمه بازه.گذاشتی ظرفتو تو ماشین و در ماشین رو بستی اومدی و گفتی اِ . دیروز با بابابزرگ رفتیم ترمینال دنبال دایی محسن اینا بعد از اونجا هم ما رو رسوندن خونه عمه زکیه.تولد خیلی خوش گذشت.تو که حسابی حال کرده بودی .دست میزدی و بعضی وقتا هم قر میدادی.ممد آقا از کادو ما حسابی خوشش اومده بود .در کل کادو ما سر بود.خداییش مامانت خیلی خوش سلیقه است امیرعلیا.براش یه گیتار خریده بودیم...
4 آذر 1390

عاشقتیم

      عزیز دلم سلام وایییییییییییی مامان ،دیشب خیلی عشقولانه شده بودی .بعد از اینکه از بیرون برگشتیم خونه.لحاف تشک رو پهن کردیم که بخوابیم. داشتیم هنوز تی وی نگاه میکردیم .که یه دفعه اومدی  لبم رو بوس کردی و بعد رفتی لب بابایی رو بوسیدی.  این کارو یه 10-15 باری تکرار کردی. الهی مامان قربون اون لبای خوشمزه ات بره. عاشق بوساتم. الهی مامان فدات بشه که اینقدر رمانتیکی. من و بابایی که تو شوک بودیم.بابایی داشت غش میکرد از این کارت. دوست داریم یه عالمه.عاشقتیم.دیوونتیم. ...
3 آذر 1390

من و امیرعلی

سلام عسلم   دیروز خیلی تنها بودیم بابایی که سر کار بود و مامان بزرگ اینا هم یزد.ساعت 6 آماده ات کردم و باهم زدیم بیرون .تا سر خیابون پیاده رفتیم چون ماشین رو بابایی اونجا پارک کرده بود.رفتیم مغازه لوازم آرایش چون تل مامانو شکونده بودی دیروز.البته کار همیشگیته.بعد از اونجا رفتیم خونه عمه زکیه چون پاش درد میکنه ببینیم کمک میخواد برای تولد پسرش یا نه.همین که رسیدیم در خونه اشون واسادم تا تو رو آماده کنم تا پیاده شیم که دیدم عمه ات در اومد و رفت سوار ماشین شد و رفت اصلا ما رو ندید.بعدا کاشف به عمل اومد که اومدن دنبالش تا برن استخر.ما هم از خدا خواسته رفتیم خونه دایی رضا من.وقتی رسیدیم فقط زه...
2 آذر 1390

امیرعلی و کاراش

این عکس هنری رو الان دیدم.به نظرت کی گرفته این عکسو؟ اینجا خونه مامان معصومه و شما هم که معلومه کجایی.به خاطر تو گلدون گلی که کنار اطاق بوده رو گذاشته تو گلخونه.هر جا میری باید یه سری تغییر تو دکوراسیون خونه اشون بدن همه. اینجا هم موقع برگشتن از یزد که مامان معصوم بهت شکلات داد .برا اولین بار بود داشتی شکلات میخوردی اینجا هم مزرعه بابا بزرگه و شما خودت داری غذا میخوری.با اینهمه ریخت و پاش و کثیف کاری پریشبی رفتیم خونه منصوره دختر عموم تا مبلی رو که از نمایشگاه خریده ببیینم.و شما هم داشتی تو کمدش فضولی میکردی.کلا با همه سریع پسر خاله میشی. ...
1 آذر 1390

گوناگون!!!

سلام امیرعلی مامان همین نیم ساعت پیش عمه زکیه زنگ زد دعوتمون کرد که پنج شنبه بریم خونشون چون تولد ممد آقاست(سید محمد پسر عمه امیر علی). دیشب جلو تلویزیون دراز کشیده بودم و داشتم آمریکن آیدل نگاه میکردم .تو هم داشتی برا خودت با اسباب بازیات بازی میکردی و اینور و اونور میرفتی .که اومدی و سرت رو گذاشتی رو دل من و چشمتون روز بد نبینه هر چی خورده بودی رو بالا آوردی روی من .عجبا جا کم بود تو این خونه به این بزرگی آخه. ١ ساعت پیش مامان بزرگ از یزد زنگ زد و داشت باهات صحبت میکرد.خیلی ذوق زده شده بودی.کلی جیغ و داد میکردی .و همش میگفتی بیا و با دست هم نشون میدادی. مامان بزرگ فردا شب داره میر...
1 آذر 1390

اندر احوالات امیرعلی!!!

  سلام پسرم این روزا کارای خیلی با نمکی میکنی .موقعی که داریم تشهد نمازمون رو میخونیم تو میای و بوسمون میکنی.خودتم که روزی ١٠٠ بار نماز میخونی مهرو میزاری جلوت و وامیستی دستتو میبری بالا انگار داری نیت میکنی بعدم سریع میری سجده و نمازت تموم میشه و مهرت رو بوس میکنی و میبری میزاری سر جاش. فقط کافیه کلمه رقص از دهنمون بیاد بیرون تا شما شونه ها و کمرتون رو تکون بدی.من موندم تو رقاص به کی رفتی.تا ازت میپرسیم امیر مثلا موبایل مامان کو سریع دستتو میبری بالا و میگی نییییی. هر کاری بهت بگیم انجام میدی و همه چیز رو میشناسی .مثلا کنترل-کلید-لیوان-بشقاب-موبایل و خیلی چیزای دیگه.همین که بهت میگیم برو تو اطاقت میر...
30 آبان 1390