امیــــــــــــرعلیامیــــــــــــرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره
حلــــــــــما خانومحلــــــــــما خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

♡ امیرعلی و حلــــــما ، عشـــــــــــــقِای مامان ♡

پیج ما رو در اینستاگرام دنبال کنید instagram : @zahrakhajebafqi

امان از دست امیر

امان از دست تو پسر بلا.آخه اونجا چه جاییه که تو میری.امشب بابایی از بس خندید از دست تو دل درد شد.بابایی خیلی خسته بود و جلو تلویزیون خوابش برده بود.تو هم همش میرفتی و بینیشو میگرفتی یا دست میزدی به صورتش.بعدش وقتی دیدی بابایی تحویلت نمیگیره رفتی و ناخن شصت پاشو گاز گرفتی بابایی به شوخی دعوات کرد.و دوباره خوابید.اینبار همش میرفتی و به بهونه آشتی کردن سر به سرش میزاشتی و خودتو واسش لوس میکردی.بابایی میگفت عجب پدر سوخته ایه این امیر موقعی که تحویلش میگیریم اون بی محلی میکنه.حالا که ما خوابمون میاد اون میادو خودشو لوس میکنه.کلی هم به خاطر کارای بامزت خندید. تازگیا تو کارای بد خیلی ماهر شدی.میری سر میز لوازم آرایش خاله .ت...
4 آبان 1390

بلا طلا!!!

سلام پسر شیطون بلا مامان از دست تو پسر شیطون چیکار کنه.گفتم که دیشب شب اولیه که میخوام لباس خوابت رو افتتاح کنم.به سلامتی افتتاح شد ولی نصفه شب از بس گریه کردی و هی اینور و اونور میچرخیدی.فکر کنم گرمت شده بود .تازه بابایی پنکه رو هم روشن گذاشته بود .دیگه آخرش بیرون آوردم از تنت.و یه لباس کاموایی خیلی نازک تنت کردم.امان از دست تو بچه.کار خیر به ما نیومده.     راسی امروز صبح تو خونه مامان بزرگ اینا یه رقصی رفتی که دهن هممون باز مونده بود.بچه عجب رقاصی هستیا.با موبایل خاله ازت فیلم گرفتم .میزارم برات ...
3 آبان 1390

مختلط!!!

سلام پسر مامانی چند روزه میخوام بیام برات پست جدید بزارم حسش نیست . تو موبایل خودم و بابایی ازت عکس جدیدی نداشتم.فقط ٣ تا عکس تو موبایل خاله بود که برات میزارم.چنتا عکس هم تو موبایل بابا بزرگ داری .که فعلا نیست بابابزرگ الان یزده و فردا میره تهران.آخرای کار پروژه کارخونه است.دیگه همش میره تهران.کی بشه کاراش تموم بشه.   پنج شنبه هفته گذشته رفته بودیم مزرعه بابابزرگ اینا .زندایی سونیا بود ولی دایی نبود.برا شام جوجه کباب درست کردیم.شما هم که مثه همیشه شیطونی میکردی.با اینکه سنگین شده بودی با اونهمه لباس کاموایی و کلاه ولی باز همش راه میرفتی و میخوردی زمین .اصلا تعادل نداشتی.بابا بزرگ و مامان بزرگ هواتو داشتن همش پشت سرت...
3 آبان 1390

پسر باهوشم

سلام پسر باهوشم داشتیم ظهری ناهار میخوردیم و همش بهت میگفتم مامانی بیا به به .وتو هم بعضی وقتا گوش حرف میکردی و میومدی میخوردی.مشغول خوردن بودیم و تو هم سرت به اسباب بازیات گرم بود که اومدی پیشمون و ماشینت و یه دونه باتری آوردی پیشمون و باتری رو میزاشتی رو ماشین.یعنی برات راش بندازیم.من و بابایی داشتیم میگفتیم چقدر باهوشه .که تو میشنیدی حرفامونو و نگاهمون میکردی و میخندیدی یواشکی.الهی دورت بگردم.   دیروز هم داشتم ناهار میپختم که دیدم لب اپن نشستی یعنی اگه 2 ثانیه دیر تر دیده بودمت افتاده بودی .مامان به خاطر تلفن چه کارای خطرناکی میکنی. تازگیا هم که عاشق ترشی شدی خالی خالی میخوری.به جای غذا میخوای ترشی بخور...
27 مهر 1390

آتلیه چه خبرا بود؟

    سلام پسر مامانی    امروز صبح رفتیم آتلیه.خیلی پسر آقایی بودی.    البته منهای بعضی موقع هاش که نق میزدی و اصلا نمیخندیدی و حرکت نمیکردی        .در کل خوب بود.آقای قلی زاده دستش درد نکنه عکسای خوشگلی ازت گرفتن.تازه عکس خانوادگی هم ازمون گرفتن   .به خاطر اینکه لوپ محترمتون توسط پشه های خون خوار گزیده شده بود ،قرار شد آقای قلی زاده دو برابر زحمت بکشن.ایشالا جبران کنیم براشون.      دسشون حسابی درد نکنه.خیلی مهربون بودن.با تو هم مثه شاهزاده ها رفتار میکردن.ایشالا در آینده ای نه چندان دور عکسای خوشگلت رو میزارم تو وبلاگت تا همه ببین...
26 مهر 1390