من و امیرعلی
دیروز خیلی تنها بودیم بابایی که سر کار بود و مامان بزرگ اینا هم یزد.ساعت 6 آماده ات کردم و باهم زدیم بیرون .تا سر خیابون پیاده رفتیم چون ماشین رو بابایی اونجا پارک کرده بود.رفتیم مغازه لوازم آرایش چون تل مامانو شکونده بودی دیروز.البته کار همیشگیته.بعد از اونجا رفتیم خونه عمه زکیه چون پاش درد میکنه ببینیم کمک میخواد برای تولد پسرش یا نه.همین که رسیدیم در خونه اشون واسادم تا تو رو آماده کنم تا پیاده شیم که دیدم عمه ات در اومد و رفت سوار ماشین شد و رفت اصلا ما رو ندید.بعدا کاشف به عمل اومد که اومدن دنبالش تا برن استخر.ما هم از خدا خواسته رفتیم خونه دایی رضا من.وقتی رسیدیم فقط زهرا و زینب خونه بودن و مامان و باباشون نبودن.رفتیم تو .زینب که الان کلاس سوم رفت و برامون چایی درست کرد و میوه هم شست تا برامون بیاره.
من و تو و زهرا با هم رفتیم تو اطاقش تا اونجا بازی کنی که من و زهرا گرم حرف زدن شدیم که دیدم نیستی و صداتم نمیاد.تازه در اطاق هم بسته بود.فهمیدیم که رفتی زیر تخت و داشتی اون زیر بازی میکردی.
زیر تخت کشفت کردیم
مثلا ژست گرفته زهرا
بعد از خونه دایی رضا رفتیم خونه عمه خانم من،چون نزدیک خونه دایی رضامه.اونجا هم یه ساعتی بودیم .وقتی برگشتیم خونه مامان بزرگ اینا برگشته بودن از یزد.
اینم از دیروز که کلی با هم بیرون از خونه خوش گذروندیم.