یکی از همین روزا !!!
سلام پسر مامان دیروز رفتیم یزد تا برای شما کاپشن و کفش بخریم .که تو مغازه لباس فروشی کلی شلوغ بازی در آوردی و پا برهنه این طرف اون طرف میرفتی. حسش نبود که کفش پات کنم تو ساک بود.بابایی هم گفت که بغلت میکنه.ولی تو مغازه گریه کردی که راه بری و آتیش بسوزونی.خلاصه بعد از کلی کنکاش یه کاپشن خیلی شیک برات گرفتیم .در روز های آینده خواهید دید سلیقه مامان و بابا رو .دو تا مغازه اون طرف تر هم برات یه کفش کتونی خوشگل گرفتیم.میخواستم برات دستکش هم بخرم که گفتم بیخیال اینجا که قطب شمال نیست. بعد از خرید رفتیم خونه مامان معصوم.دایی محسن اینا هم که هنوز تبریزن و برنگشتن وگرنه میرفتیم اونجا.بعد از ظهر با مامان...