امیــــــــــــرعلیامیــــــــــــرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره
حلــــــــــما خانومحلــــــــــما خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

♡ امیرعلی و حلــــــما ، عشـــــــــــــقِای مامان ♡

پیج ما رو در اینستاگرام دنبال کنید instagram : @zahrakhajebafqi

عکس دسته جمعی!

سلام عزیز دل مامان اینم یه عکس دسته جمعی با پسر عمو ها و پسر عمه ها و تنها دختر عموت تو خونه عمو محمد رضا و آخرین شبی که خونشون بودیم برا برگشتشون از مکه. اینم یه عکس با بی بی یا همون مادر شوهر بنده.اینقدر تو این 3-4 روز با همه ریلکس شده بودی تا یه اشاره میکردن میرفتی تو بغلشون.اصلا باورم نمیشه تو همون امیر علی باشی که کلاس میذاشتی برا همه و بغلشون نمیرفتی.بابا دمت گرم. راسی بابایی هم ماشینت رو درست کرد .دیگه میتونی سوارش بشی . ...
11 اسفند 1390

فتح پاسیون

سلام عشقم اینجا خونه مریم دوسته مامانه.از کربلا برگشته بودن .رفته بودیم دیدنش دو تایی.کلی با پسرش کل کل کردی سر تفنگ و ماشین و توپ.این هم یه لحظه کمیاب از وقایع بعد از عطسه.ای جانم از خجالت سرتو بالا نمیاوردی. دیروز که داشتم پست قبلی رو مینوشتم دیدم صدای تق و توق میاد .اومدم تو هال و با این صحنه مواجه شدم.از ماشینت هم برای فتح پاسیون استفاده کردی.پاسیون چه عرض کنم ،یه جورایی دکوری دوم. اون مرغابی رو براداشته بودی و باهاش بازی میکردی و بهش میگفتی گوگه. بابایی ماهی خریده بود گذاشته بود کنار آشپزخونه و شما یه نیم ساعتی باهاش مشغول بودی .الانم داری دهنش رو بهم نشون می...
9 اسفند 1390

پسرم آقاس!

سلام نفسم دیروز خونه عمو محمدرضا ،کم کم اسم بچه های عمو رو یاد گرفتی.علی ،بهدی(مهدی)،عطی(عطیه)،مَمَ(ممد آقا).آفرین پسر مامان که اینقدر با استعدادی. دیروز خونه عموت اینا ،ماشالا خیلی پسر آقایی بودی.با بچه ها بازی میکردی.حتی تو سر و صدا یک ساعت و نیم خوابیدی تا من برم استخر.خلاصه مطلب که کلی برا خودت آقا شدی. دایره لغات امیر تا امروز: بَفت:رفت مامایی،مامان قَ:قند قا:کبریت و آتش توپ مَبو:محبوب ...
8 اسفند 1390

sms تبلیغاتی!

    سلام عشقم   وای مامان امروز عجب روزی بود.خونه مامان بزرگ رو 180 درجه تکوندیم.خونه اشون از این رو به اون رو شد.شما هم که با بابایی رفتی بیرون تا اذیت نکنی. راسی بعد از ظهری هم من و مامانم رفتیم روضه خونه همسایه قدیمیمون.2 تا پسر دوقلو داشت همسایمون.همسن خاله محبوب بودن.چند وقت پیش یکی از قلا سرطان میگیره و دیروز می میره.میخواستن اعضاشو اهدا کنن که بعد آزمایش معلوم میشه همه بدنش آلوده به سرطانه.آخی دلم براش ریش شد. شبی هم از بس تو فکر کارای بالا بودم اصلا بهت نرسیدم و پاهات سوخته بود حسابی.الهی بمیرم برات.اینقدر زجر کشیدی موقع شستن پاهات. راسی دیروز هم مبلا و تخت رسید بلاخره.همه ...
6 اسفند 1390

تولد علی گلمون

      سلام امروز تولد بهترین دوست اینترنتیمونه.اسمش علی خوشتیپه.قراره تو آینده رئیس جمهورمون بشه. عاشقشم وحشتناک .اگه دختر داشتم به زور قالب علی آقا میکردم. علی خوشتیپ مامان و بابا   علی آقا تولدت مبارک .ایشالا 120 ساله بشی. هوای مامان مهربونت رو داشته باش.خیلی عاشقته ها. ...
3 اسفند 1390

ای خدا!!!

  سلام پسرم مرسی از همه بابت همدردی.تو این چند روز اصلا دل و دماغ درست و حسابی نداشتم بیام نت.ولی الان میخوام تلافی کنم. قبل از اینکه مامان بزرگ اینا برن تهران یه روز صبح تصمیم گرفتم که ببرمت توالت تا خودت جیش کنی.مای بی بیت رو باز کردم و بردمت تو توالت و نشوندمت رو صندلی توالتت.اولش نق زدی و دوست نداشتی.برا اینکه سرگرمت کنم.شیلنگ آب رو دادم دستت و یه ذره بازش کردم.ایندفعه خوشت اومد و نشستی .تقریبا یه 10 دقیقه ای صبر کردم دیدم نه بابا خبری از جیش کردن نیست.میخواستم بلندت کنم که گریه کردی.منم به همون حال گذاشتمت و رفتم سراغ کارای خودم.بعد دیدم صدای نفس عمیق میاد مثه موقع هایی که آب میخوری و نفس عمیق می...
1 اسفند 1390

ننه بمونجان

سلام پسرم دیروز بهمون خبر دادن که ننه بمونجان مُرده.خیلی ناراحت شدم.خوب شد روزای آخر عمرش رفتیم تهران و دیدیمش.موقع برگشتن هممون رو بوسید و گفت اگه ندیدمتون حلالم کنید.خیلی خوشحالم که حداقل تونستم تو روزای آخر ببینمش.این سری از بس بدی کردی نتونستم ازت عکس بندازم با ننه بمونجان.اما عکس سفر قبلیمون هست از خاله میگیرمو برات میزارم. خدا بیامرزتش.دیشب مامان و بابا بزرگ رفتن تهران تا برا مراسم تشیع جنازه باشن.مامانم تنها مادر بزرگش رو از دست داد.مامانم دیشب خیلی گریه کرد.میگفت خدا ننه رو شفا داد.چون خیلی داشت زجر میکشید.خودم تو اون شبایی که اونجا بودم شاهد درد کشیدنای شبونش بودم.راسی دختر خاله بهت تسلیت میگم،غم آ...
29 بهمن 1390

جُنگ فجر

سلام عشقم دیشب رفتیم جُنگ فجر .خیلی وقت بود اینجور جاها نرفته بودم.با پسرای عمومحمدرضا و بی بی.نمایش ها خیلی باحال و خنده دار بودن.کلی خندیدم.تو هم که از صدای بلند میترسیدی و میخواستی گریه کنی که حواست رو پرت میکردم.که بلاخره وسطای جُنگ زدی زیر گریه و بابایی مجبور شد ببرتت خونه تحویل مامان بزرگ دادت.آخر مراسم هم یه قرعه کشی بود  که 3 تا جایزه میدادن به تماشاچیا.جل الخالق میبینی شانس رو اولین نفر مهدی عمو برنده شد.نفر دوم هم پسر عموی بابایی که اونا هم تو جنگ بودن و نفر سوم هم من بردم.مجریه گفت امشب خانواده کریمیان اینجا رو قرق کردن.نه که شهرمون کوچیکه همه همو میشناسن.خیلی جالب بود برام.آخه همین اتفاق یه بار دیگه تو پدید...
26 بهمن 1390

ما برگشتیم

      سلام پسر شیطون بلا و سلام ویژه به دوستای گلم ما بلاخره برگشتیم از تهران.از این سفرا بود که که همیشه تو خاطر آدم میمونه.امیر ما هم که طبق معمول همیشه کلی آتیش سوزوند و حرص من و بابایی رو در آورد.از بالا و پایین کردن پله های خونه ننه بمون جان گرفته تا خاموش کردن تلویزیون وقتی داره عشق ممنوع نشون میده تا دست زدن به وسیله های خونه دخترخاله و باز و بسته کردن شیر سماور و دست زدن به تلفن و کلی شیطونی های دیگه. مراسم عقد اون یکی دختر خاله هم که خیلی خوش گذشت جاتون حسابی خالی.ایشالا مراسم عروسیشون 2 عید نوروز تو شهر خودمونه.چون جناب داماد بچه بافقی تشریف دارن. خرید مبل و تخت و میز تی وی هم...
25 بهمن 1390