امیــــــــــــرعلیامیــــــــــــرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره
حلــــــــــما خانومحلــــــــــما خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

♡ امیرعلی و حلــــــما ، عشـــــــــــــقِای مامان ♡

پیج ما رو در اینستاگرام دنبال کنید instagram : @zahrakhajebafqi

عکس العمل عجیب امیرعلی!!!

سلام عسلم الان که دارم این مطلب رو مینویسم ١ سال و ٤ ماه و ٢٥ روز و٥٧ دقیقه سن داری. دیروز با مامان بزرگ و خاله و تو نشسته بودیم و داشتیم درد و دل میکردیم .داشتیم از  اوایل زندگی مشترکمون میگفتیم .که مامان بزرگ  تعریف میکرد از اون روزاش.وقتی حرفاش تموم شد تو یهو دویدی سمت مامان بزرگ و دستش رو بوسیدی.هممون هاج و واج موندیم.انگار تو هم میفهمیدی .کاری رو که ماها باید انجام می دادیم رو تو انجام دادی بدون هیچ خجالتی.الهی مامان فدات بشه که اینقدر با شعوری. ...
7 دی 1390

خاطرات یلدایی

سلام عمرم ،نفسم   شب یلدا همه خونه بی بی بودیم.تولد علیرضا و مهدی عمو محمد رضا هم بود به خاطر همین کیک آوردن اونجا.ما هم سمبوسه درست کردیم بردیم.اونجا حسابی هندونه خوردی.به هممون خوش گذشت. (همچنان از عمو محمد رضا غریبی میکنی) فردای یلدا رفتیم یزد .برات از پاساژ ستاره این گوشی رو گرفتیم خیلی ناز میشی باهاش.تو این عکس آماده بودی تا با بابایی بری حسیه خواجه ها.من موندم خونه. ایییییییییی جانم .این پسر خوشگل هم پسر خاله کوچیکمه.خیلی نازه.توپول موپولی.میخواستی قورتش بدی.١١ ماه ازت کوچیک تره.راسی اسمش طاهاست.از موقع تولدش دیگه ندیده بودمش. الهی فدات شم با نمک من.اولش که اومد...
4 دی 1390

دیروز بابایی ترکوند

سلام خوشگلم دیروز بابایی حسابی غافلگیرم کرد.به مناسبت ششمین سالگرد ازدواجمون دیروز رو فقط استراحت کردم.ناهار رو که از بیرون گرفت آورد خوردیم(چلوکباب).شب هم با هم رفتیم کافی شاپ وحشی بافقی.شما حسابی اونجا بدی کردی آتیش سوزوندی مثه همیشه. اینقدر دیگه داشتی بدی میکردی که بابایی به یه آقایی گفت تا دعوات کنه که طرف سیاه بود گفت به رنگم نگاه کن بترس ،که تو انگار نه انگار داره میترسونتت. من موندم از عمو محمدرضات میترسی و غریبی میکنی ولی با آدمای غریبه اینقدر ریلکسی. خوشتیپ من! راسی لباسی که گفتم برات خریدم اینه . تو این عکس معلومه چیکارا کردی همش میرفتی اونجا و 2 -3 باری اون پشتی ها رو انداخ...
30 آذر 1390

قاتی پاتی!!!

  سلام پسر مامان   نسبت به چند ماه گذشته خیلی گوش حرف کن شدی.کلمات رو تقریبا تکرار میکنی.به بیا میگی اییا ،به رفت میگی دف،تا یه چیزی رو از دستت قایم میکنیم میگی دف دستتم میبری بالا و میگی. با اسباب بازیات حساب شده بازی میکنی ،دیگه پرتشون نمیکنی.   وقتی میخوای صبحا بابایی رو بیدار کنی هر کار بگمت انجام میدی.مثلا میگمت بزنش،گازش بگیر،بوسش کن،خلاصه از خوابیدن پشیمونش میکنی. تا یکی در خونه زنگ میزنه یا تلفن زنگ میخوره میدویی سمتش و میگی کیه. واجبه که روزی 2 تا 3 بار تلفنی با بابایی صحبت کنی.   تازگیا خوشبختانه خوش غذا شدی،باید یه قاشق بدم دستت و خ...
29 آذر 1390

از هر دری سخنی

سلام پسرم تاج سرم تازگیا عشق دمپایی شدی.همین که میریم خونه مامان بزرگ اینا دمپایی روفرشی شو پا میکنی راه میری. از دیروز تا حالا کلی خسارت زدی.دیروز یه استکان شکوندی خونه مامان بزرگ که تقریبا تقصیر خودم بود،چون بهت گفتم استکان رو ببر تو آشپزخونه شما هم بردی و اومدی بزاریش رو میز که از دستت افتاد رو سرامیکا. خسارت بعدی هم امروز بود .یه شیشه سس خانواده از تو سبد کنار آشپزخونه مامان بزرگ برداشتی و اونم شکوندی.خوشبختانه هیچ اتفاقی واسه خودت نیوفتاد.خونه مامان بزرگ اصلا استاندارد نیست. یادته که تو پست تولدت گفته بودم دوستم خاله وحیده برات یه کلبه هوش آورده با یه تلمبه بادی.نگو که تو این جعبه تلمبه،تلمب...
28 آذر 1390

بوس کردن عروسک ممنوع

الهی مامان فدات بشه.دیشب تو اطاقت داشتی نینیتو بوس میکردی.میخواستم ازت عکس بگیرم گفتم دوباره بوسش کن که لبت محکم خورد به دماغ عروسک.لبت خیلی خون اومد . تو هم خیلی گریه کردی. اینم یه روش جدید تو بازی کردن.راسی از دیشب تا حالا خیلی پر سر و صدا شدی .همش حرف میزنی و شعر میخونی واسه خودت. ...
25 آذر 1390

یه جشن کوچولو به مناسبت ششمین سالگرد ازدواجمون

امشب بابایی یه کیک گرفت آورد خونه بابابزرگ اینا چون شام اونجا دعوت بودیم. اینم از کیک اینجا هم که شما شکلاتا رو میبردی میدادی به بابابزرگ اینم یه روش جدید برای خوردن کیک ...
24 آذر 1390

حرفای تلفنی

اینم از تلفن صحبت کردن امیر آقای ما. دیروز که باحال تر حرف میزد .دلش از دست من پر بود چون لباساشو داشتم عوض میکردم ،گشنشم بود، با یه حسی صحبت میکرد .خیلی باحال که مامانم رو کشوند پایین. تازه من فکر کردم مامانم زنگ موبایلم زده که بعدش کاشف به عمل اومد که نخیر امیر آقا شماره گرفته و 5 دقیقه نا قابل صحبت کردن ...
24 آذر 1390