امیــــــــــــرعلیامیــــــــــــرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره
حلــــــــــما خانومحلــــــــــما خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

♡ امیرعلی و حلــــــما ، عشـــــــــــــقِای مامان ♡

پیج ما رو در اینستاگرام دنبال کنید instagram : @zahrakhajebafqi

عید غدیر مبارک

سلام دوست جونی ها و سلام پسر گلم بعد از یک غیبت یک هفته ای بلاخره اومدم.آخه من همیشه تو نتم دیگه.یه چند روزی بود کامپیوتر بیچاره جدی جدی هنگیده بود .و با نذر و نیاز روشن میشد.راسی عید همتون مبارک مرسی بابت تبریکاتون .ایشالا به وبلاگ همتون سر میزنم در اسرع وقت. امیر ما هم بعد از خوردن یه شیشه چرک خشک کن الان خدا رو شکر سر حاله سرحاله.تو این چند مدت خیلی کارای جالبی میکنه.دست کتک زدنش هم که ماشالا زیاده.سیلی میزنه حسابی.ناز کردنش هم  آمیخته با کمی خشونته.دیگه عرضم به حضورتون که الان هیچی یادم نمیاد  از کارای امیر. راسی چشم و بینی و دهن و لپ رو هم ازت میپرسیم نشون میدی.اینا رو خاله یادت داده. ...
24 آبان 1390

دست و دلبازی مادر شوهر جان وسرما خوردگی امیر مامان

سلام عزیز دلم مامان جون هنوز یه هفته از خوب شدنت نگذشته دوباره سرما خوردی .الهی مامان فدات بشه .این دفعه دیگه همش تقصیر بابایی.خودش که گرمشه فکر میکنه تو هم گرمته .من که دیروز رفته بودم آرایشگاه تو رو با یه لباس و بدون کلاه برده بود بیرون .میگفت که همش تو ماشین بودی و بخاری هم روشن.ولی من باباتو میشناسم حتما بخاری رو روشن کرده و شیشه سمت خودشو تا ته کشیده پایین.از دست این بابایی. دیشب بعد هرگزی شام خونه بی بی بودیم همون مادر شوهر گرام بنده .شام هفت رنگ پلو بود.نه بابا شوخی کردم چرا باور میکنی .بعد از 2 ساعتی که اونجا بودیم فکر کنم خودش گشنه شده بود گفت برا تون نیمرو میپزم.خلاصه شام مادر شوهر با مریضی آقا پسرمون زهرمون شد .شازده ن...
19 آبان 1390

خدا رحممون کرد.از دست تو پسر بلا

سلام پسر شیطون بلای من مامان میدونی دیشب خدا رحممون کرد .دیشب بابایی سر کار بود با بابابزرگ اینا رفتیم خونه عمه عصمت .اونجا همه نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم که یه دفعه شما یه اسباب بازی که خیلی هم سنگین و سفت بود.پرت کردی طرف فاطمه دختر دختر عمه ام.اونم عینک به چشمش بود.شیشه عینکش شکست.فقط خدا رو شکر که تلقی بود شیشه اش و تو چشمش نرفت .وگرنه بیچاره بودیم.فقط رو پلکش خراش برداشت.الهی پیشونیشم درد گرفته بود.شما هم که اصلا انگار نه انگار که چه کاری کردی.شاد و شنگول بودی.شانس آوردیم بابابزرگ بود .سریع پا شد با فاطمه دو تایی رفتن عینک سازی تا عینکشو درست کنن .آخه شماره چشمش 2/5 .وقتی برگشتن بابایی برای اینکه از دل همه د...
15 آبان 1390

چه روز شلوغی بود امروز.یه عالمه بخور بخور

سلام شیرین زبونم دیشب خاله اعظم اینا اومده بودن بافق تا برن از مزرعه اشون پسته بچینن.امروز خواب بودیم که زهرا خاله زنگ زد بهم که بیا اونجا میخوام امیرعلی رو ببینم.ما هم از خدا خواسته گفتیم باشه میایم.ساعت تقریبا ١٢:٣٠ بود که رفتیم مزرعه خاله اینا.همین که رسیدیم ناهارشون آماده بود.آوردن و خوردیم.جاتون خالی برنج و مرغ بود ناهار.تا ساعت ٣ اونجا بودیم شما هم که کلی حال کردی .آزادی کامل بود دیگه.میرفتی اینور و اونور.چند باری هم خوردی زمین ولی مثه یه مرد بلند میشدی و انگار نه انگار که خوردی زمین و به راهت ادامه میدادی.تقریبا ساعت ٣ بود که مامان بزرگ رفته خونه و وسایل آش آماده کرد و به همه گفت که بیان مزرعه بابابزرگ...
13 آبان 1390

کله پاچه

سلام قند و عسلم دیروز خونه بی بی دعوت بودیم .بگو چی بود ناهار.آره غذای مورد علاقه من کله پاچه.به به جای همتون حسابی خالی.عاشق کله پاچه های مادر شوهرمم وحشتناک.حرف ندارن.وای الان که دارم مینویسم دهنم داره آب میوفته.راسی ماشالا ماشالا ماشالا بگم که خودم چشمت نزنم امروز ٢ بار آبگوشت خوردی .عجب خیلی بعید بود ازت ولی مامان حسابی حال کرد.همیشه همینطوری بخور غذا.آفرین پسر گلم.   به خاطر اینکه خواهر شوهر گرامم دچار زانو درد شدیدی شده چند روز اخیر.امروز اصلا از جایش تکان نخورد.و بنده ماشالام باشه از بس زرنگم کلی کمک کردم و عروس برتر امشب من بودم و فقط من میدرخشیدم .اون دو تا عروس دیگر هم فعالییت میکردند ولی نه به اندازه من.با...
12 آبان 1390

اولین بارون پاییزی

سلام سلام پسرم امشب اولین بارون پاییزی هم بارید.کلی صفا کردیم.هممون رفتیم بیرون تو بالکون.خیلی هوا سرد شده.مامان بزرگ پیچیدت لای یه چادر و آوردت بیرون تا بارون رو ببینی.   همین الان مامان بزرگ پایین بود اومده بود تا باهم داروهای جناب عالی رو بدیم.بعد هم نشستیم پای کامپیوتر و منم عکس کلاههای بافتنی تو وبلاگ دنیای نفیس رو نشونش دادم.قرار شده برم برات کاموا بخرم تا برات کلاه ببافه مامان بزرگ.   ...
11 آبان 1390

وقتی که خوابی چه آرامشی اینجاست

سلام عزیزم امروز وحشتناک رو مخم راه رفتی تازه با کفش پاشنه بلند .آخه چرا اینقد نق میزنی تو پسر.کچلمون کردی .مامان بزرگ که صداتو شنیده بود اومدو بردت تو کوچه تا یکم بازی کنی.وای دسش درد نکنه،خدا خیرش بده .اعصابم برا نیم ساعت راحت شد .بعدش اومدم بالا تو کوچه تا داروهاتو بدمت .داروهاتو که خوردی دیگه خوابت میومدم.به سلامتی بعد از اینکه شیرتو نوش جان کردی خوابیدی خوشبختانه.الانم خوابی .2-3 ساعت بخواب جون مامان خواهشا بیدار نشو تا مامان یه ذره نفس راحت بکشه .ای جان چه حالی میده دیشب که بابابزرگ بعد از 3 روز از تهران برگشت همین که از در اومد تو دوییدی و باهاش دست دادی.باریکلا پسر با ادب و مودب مامان.   ...
10 آبان 1390

دایره واژگان امیرعلی تا الان که 1 سال و 2 ماه و 28 روزشه

    آب=آبو      بابا=بابا    توپ=تو - پو    این چیه=چیه    این کیه=کیه      چایی=آچی      بیرون رفتن=دَدَ      غذای خوشمزه و دارو=به به      الو=اَ       سلام=اَ کشیده      همه مدل حیوان=بَ بَ ...
9 آبان 1390