امیــــــــــــرعلیامیــــــــــــرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
حلــــــــــما خانومحلــــــــــما خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

♡ امیرعلی و حلــــــما ، عشـــــــــــــقِای مامان ♡

پیج ما رو در اینستاگرام دنبال کنید instagram : @zahrakhajebafqi

امیر رقاص(شرمنده که رمز داره)

سلام پسر مامان اینجا یه ذره لباسات مشکل دارن به خاطر همین این پست رو رمز دار میکنم . وقتی این کلیپتو از موبایل میبینی حسابی حال میکنی .میرقصی ،میخندی و نشون همه میدی خودتو. تو مزرعه بابا بزرگ اینا هم دیشب دعوت بودیم اونجا هم حسابی رقصیدی.فیلمش تو موبایل خاله هست ازش که گرفتم میزارم همینجا چون هممون توش معلومیم.راسی از بابابزرگ هم شاباش گرفتی. ...
9 آبان 1390

دوباره سرما خوردگی

سلام پسر قهرمانم عزیز مامان نصفه شبی زدی زیر گریه.مگه آروم میشدی .یه ذره راه بردمت.بردمت تو اطاق خودت بعد چون آروم نشدی مامان بزرگ اومد پایین.رفتیم تو اطاقت و تو کلی بازی کردی.اومدم خوابوندمت ولی ١ ساعت بعدش دوباره گریه کردی.ایندفعه تب هم داشتی .تقریبا ساعت ٨ بود که زنگ زدم بیمارستان و بهت وقت داد برا خانم دکتر سالور.بردیمت دکتر .گفت که گوشت خیلی چرک کرده.گفت سرما خوردی. گفتم که نمیزاری روت پتو بندازم یا لباس گرم تنت کنم.اونم گفت که پسرتون بدنش گرمی داره.حتما شبا به شکم میخوابه.خیلی تکون میخوره .گفتم آره.گفت  بهش چیزایی که طبیعت گرم داره مثه گوشت شتر،کاکائو،پسته و اینجور چیزا نده تا کم کم خوب بشه .و...
8 آبان 1390

جل الخالق!!!

سلام عزیز دل مامان اینا هم عکس پریشبیه .رفته بودیم خرید .این عکس دمه در میوه فروشیه که بابایی رفته میوه بخره.تو هم سرتو از پنجره میبردی بیرون و هر ماشین و موتوری رد میشد یا داد میزدی یا جیغ. اینجا هم مهندسیتون گل کرده و داری با دستگیره های روی فرون بازی میکنی.مثه همیشه یه چند باری برف پاک کن رو زدی همراه با آب پاشش.تازه سوییچ رو هم از جا سوییچی در آوردی. چند روز پیش با بابابزرگ رفتی بیرون .اینو بابا بزرگ تعریف کرده.که تو رو تو ماشین تنها گذاشته بوده و رفته بوده تا جواب آزمایشش رو بگیره گهگاه میومده و تو رو چک میکرده که خرابکاری نکنی.که دیده خم شده بودی سمت جا سوییچی و کلید مزرعه که روی داشبرد بوده رو به زور میخوا...
7 آبان 1390

امان از دست امیر

امان از دست تو پسر بلا.آخه اونجا چه جاییه که تو میری.امشب بابایی از بس خندید از دست تو دل درد شد.بابایی خیلی خسته بود و جلو تلویزیون خوابش برده بود.تو هم همش میرفتی و بینیشو میگرفتی یا دست میزدی به صورتش.بعدش وقتی دیدی بابایی تحویلت نمیگیره رفتی و ناخن شصت پاشو گاز گرفتی بابایی به شوخی دعوات کرد.و دوباره خوابید.اینبار همش میرفتی و به بهونه آشتی کردن سر به سرش میزاشتی و خودتو واسش لوس میکردی.بابایی میگفت عجب پدر سوخته ایه این امیر موقعی که تحویلش میگیریم اون بی محلی میکنه.حالا که ما خوابمون میاد اون میادو خودشو لوس میکنه.کلی هم به خاطر کارای بامزت خندید. تازگیا تو کارای بد خیلی ماهر شدی.میری سر میز لوازم آرایش خاله .ت...
4 آبان 1390

بلا طلا!!!

سلام پسر شیطون بلا مامان از دست تو پسر شیطون چیکار کنه.گفتم که دیشب شب اولیه که میخوام لباس خوابت رو افتتاح کنم.به سلامتی افتتاح شد ولی نصفه شب از بس گریه کردی و هی اینور و اونور میچرخیدی.فکر کنم گرمت شده بود .تازه بابایی پنکه رو هم روشن گذاشته بود .دیگه آخرش بیرون آوردم از تنت.و یه لباس کاموایی خیلی نازک تنت کردم.امان از دست تو بچه.کار خیر به ما نیومده.     راسی امروز صبح تو خونه مامان بزرگ اینا یه رقصی رفتی که دهن هممون باز مونده بود.بچه عجب رقاصی هستیا.با موبایل خاله ازت فیلم گرفتم .میزارم برات ...
3 آبان 1390

مختلط!!!

سلام پسر مامانی چند روزه میخوام بیام برات پست جدید بزارم حسش نیست . تو موبایل خودم و بابایی ازت عکس جدیدی نداشتم.فقط ٣ تا عکس تو موبایل خاله بود که برات میزارم.چنتا عکس هم تو موبایل بابا بزرگ داری .که فعلا نیست بابابزرگ الان یزده و فردا میره تهران.آخرای کار پروژه کارخونه است.دیگه همش میره تهران.کی بشه کاراش تموم بشه.   پنج شنبه هفته گذشته رفته بودیم مزرعه بابابزرگ اینا .زندایی سونیا بود ولی دایی نبود.برا شام جوجه کباب درست کردیم.شما هم که مثه همیشه شیطونی میکردی.با اینکه سنگین شده بودی با اونهمه لباس کاموایی و کلاه ولی باز همش راه میرفتی و میخوردی زمین .اصلا تعادل نداشتی.بابا بزرگ و مامان بزرگ هواتو داشتن همش پشت سرت...
3 آبان 1390

پسر باهوشم

سلام پسر باهوشم داشتیم ظهری ناهار میخوردیم و همش بهت میگفتم مامانی بیا به به .وتو هم بعضی وقتا گوش حرف میکردی و میومدی میخوردی.مشغول خوردن بودیم و تو هم سرت به اسباب بازیات گرم بود که اومدی پیشمون و ماشینت و یه دونه باتری آوردی پیشمون و باتری رو میزاشتی رو ماشین.یعنی برات راش بندازیم.من و بابایی داشتیم میگفتیم چقدر باهوشه .که تو میشنیدی حرفامونو و نگاهمون میکردی و میخندیدی یواشکی.الهی دورت بگردم.   دیروز هم داشتم ناهار میپختم که دیدم لب اپن نشستی یعنی اگه 2 ثانیه دیر تر دیده بودمت افتاده بودی .مامان به خاطر تلفن چه کارای خطرناکی میکنی. تازگیا هم که عاشق ترشی شدی خالی خالی میخوری.به جای غذا میخوای ترشی بخور...
27 مهر 1390