خاطرات یلدایی
سلام عمرم ،نفسم
شب یلدا همه خونه بی بی بودیم.تولد علیرضا و مهدی عمو محمد رضا هم بود به خاطر همین کیک آوردن اونجا.ما هم سمبوسه درست کردیم بردیم.اونجا حسابی هندونه خوردی.به هممون خوش گذشت.
(همچنان از عمو محمد رضا غریبی میکنی)
فردای یلدا رفتیم یزد .برات از پاساژ ستاره این گوشی رو گرفتیم خیلی ناز میشی باهاش.تو این عکس آماده بودی تا با بابایی بری حسیه خواجه ها.من موندم خونه.
ایییییییییی جانم .این پسر خوشگل هم پسر خاله کوچیکمه.خیلی نازه.توپول موپولی.میخواستی قورتش بدی.١١ ماه ازت کوچیک تره.راسی اسمش طاهاست.از موقع تولدش دیگه ندیده بودمش.
الهی فدات شم با نمک من.اولش که اومدن کلی گریه کرد.غریبی میکرد.عجب گریه هایی میکرد.تا بغلش میکردم تو حسودی میکردی .
وای با اینکه ٥ ماهش بود .کلی برای خودش حرف میزد و ورجه ورجه میکرد.خونه مامان معصوم رو گذاشته بود رو سرش.