جُنگ فجر
سلام عشقم
دیشب رفتیم جُنگ فجر .خیلی وقت بود اینجور جاها نرفته بودم.با پسرای عمومحمدرضا و بی بی.نمایش ها خیلی باحال و خنده دار بودن.کلی خندیدم.تو هم که از صدای بلند میترسیدی و میخواستی گریه کنی که حواست رو پرت میکردم.که بلاخره وسطای جُنگ زدی زیر گریه و بابایی مجبور شد ببرتت خونه تحویل مامان بزرگ دادت.آخر مراسم هم یه قرعه کشی بود که 3 تا جایزه میدادن به تماشاچیا.جل الخالق میبینی شانس رو اولین نفر مهدی عمو برنده شد.نفر دوم هم پسر عموی بابایی که اونا هم تو جنگ بودن و نفر سوم هم من بردم.مجریه گفت امشب خانواده کریمیان اینجا رو قرق کردن.نه که شهرمون کوچیکه همه همو میشناسن.خیلی جالب بود برام.آخه همین اتفاق یه بار دیگه تو پدیده شاندیز هم اتفاق افتاد از 3 تا جایزه 2 تاشو ما بردیم.
بی بی گفت چون دل دو تا بچه رو شاد کردی خدا هم شما رو شاد کرده.آخه مامان و بابای مهدی و علیرضا دیروز رفتن مکه.
تازگیا کلمه اَک یاد گرفتی.اینقد بدم میاد از این کلمه.ولی خوب یاد گرفتی دیگه.همین که یه چیزی به دستت بچسبه یا چیز کثیفی ببینی میگی اَک
اگه چیزی به لباست چسبیده باشه بهش میگی بیو و منتظر میمونی تا برات بکنیمش.
تا یه کار بدی میکنی .یا اشتباهی ازمون سر میزنه نچ نچ میکنی.که صدای نچ نچت خیلی هم بلنده.
از پریشب که خونه بی بی بودیم تا دیروز 3 بار افتادی.حالا بگو چه جوری؟روی دو زانو میشینی و سرت رو اونقدر میدی عقب که تعادلت هم میخوره و چپکی میخوری زمین.خدا تو خونه بی بی رحمت کرد چون کله مبارکت خورد به پایه بخاری و قوری روی کتری خم شد.ولی خدا رو شکر نیوفتاد.از دست تو بچه .میخوای دق مرگمون کنی اول جوونی