هنرمندیهای من و بابای امیرعلی!
سلام عشق مامانی
دیروز جاتون خالی به مناسبت روز مادر، مامان خودم با مادر شوهرم رو دعوت کردم برای شام.
بازم جاتون خالی میخواسم برای شام ماهی قزل با مرغ سرخ شده بپزم.ولی چون مادر شوهر به علت سوء تفاهمی که پیش اومده بود تشریف نیاوردن و چون مرغم رو پخته بودم و فقط به سرخ شدن احتیاج داشت مامانم گفت دیگه ماهی رو نپزم.من نیز اطاعت امر کردم.
قبل از ظهر رفتم بیرون و کلی خرید کردم برای شب.رنگ خوراکی گیر آوردم با هزار جور ترفند.
وقتی رسیدم خونه و امیرو از بالا آوردم پایین یه دفعه یادم اومد که موز نخریدم .دوباره آماده شدم و با امیر رفتیم میوه فروشی .وقتی برگشتیم متوجه شدم کیف پولم نیست.گفتم ای دل غافل شیشه پایین بوده و امیر هم انداخته بیرون.
امیرو گذاشتم خونه مامانم و دوباره رفتم سمت میوه فروشی ولی هیچ خبری نبود.وقتی برگشتم خونه هی سر امیر غُر زدم که ای بچه بد،کیف مامانو گم کردی.همین که در اطاقو باز کردم دیدم کیف پولم روی اُپنهگناهی امیر چقد بهش تهمت زدمشرمنده
دست به کار شدمو تیرامیسو درست کردم .وقتی هم که جناب شوهر از سرکار برگشت .امیرو خوابش کردم و دوتایی با هم بیسکویت پاپاتیا درست کردیم.اولش فکر میکردم آسونه و لی خیلی سخت بود.پدرمان در آمد.زیاد هم از شکل ظاهریش خوشم نیومد،آخه خیلی پف کرده بود و سینی ماکروفر هم کوچیک به هم چسبیده بودن .
ساعت 9 بابام اومد پایین و مهمونی یه جورایی شروع شد با صرف میوه.بعدش هم محبوبه و شوهرش اومدن و برای مامانم یه تابلو خریده بودن.
شامو خوردیم و بعدش رفتیم سراغ هنرمندیهای من و همسری.همه کفشان بریده بود.راسی بیسکویتها رو همراه با نوشیدنی ای که مامان علی خوشتیپ آموزش داده بود میل کردیم.ولی فرقش این بود که با ژله انگور و آب انگور بود به جای انار.
خلاصه که همه چی بسیار عالی و خوشمزه شده بود .من که خودم حسابی حال کرده بودم.نمیدونستم اینقد هنرمندم.تازه خودمو کشف کردم.
تیرامیسو هم به علت اینکه دیگه جایی براش نبود تو معدمون،موکول شد خوردنش به امشب.
(اینم از تیرامیسو و نوشیدنی انگور سیاه و بیسکویت پاپاتیا به شکل گل)
حالا بزارین اون سوء تفاهمی که پیش اومده بودو بگم.
تو ادامه مطلب
دیشب که شب یکشنبه باشه رفتیم خونه مادرشوهر جانمان.با رویی خندان که انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و من از چیزی خبرم دارم ،در کل بیخیال مثه همیشه
بعد سلام و احوالپرسی و تبریک روز مادر نشستم پیش هماروس بزرگی و با هم حرف زدیم .
بعد مادر شوهر اومد و شروع کرد به حرف زدن با هماروس بزرگی و منم هی قاطی حرفاشون میشدم
بعد هم عمو عباس اومد با یه کیک قرمز خوشکل .که من گفتم بی بی بشینید و با نوه ها عکس بگیرین.با کمی ناز و عشوه قبول کردن.
معرفی میکنم از سمت راست:
محمد صادق-مهدی-علیرضا-عموعباس-عطیه خانم-امیرعلی-بی بی-سید ابولفضل -محمدآقا هم تو عکس نیست.
از شانس بد من تو اولین چنگال از کیکم پوسته تخم مرغ بود ،که دیگه نتونستم بخورم و کلی هم خودمو کنترل کردم که یدفعه ....اتفاق بدی نیوفته،که نیوفتاد خوشبختانه.منم حساس
بعد هم النگو خواهر شوهر جان که همسرشون براشون خریده بودن رو دستشون کردیم با کمک برادر شوهر بزرگمان.
بعد هم آقایون رفتن تو آشپزخونه برای تهیه سالاد الویه .که حسابی هم چسبید.خدا زناشونو براشون ببخشهو سایشون رو از سرشون کم نکنه
امیر ما هم که یه بار زد تو گوش عطیه خانم یه بارم موشو کشید.که عطیه خانم هم حساس تا 20 دقیقه فقط گریه کرد.
موقع خداحافظی هم کلی تعارفش کردم و گفتم بیاین اونورا خوشحال میشم.حالا همیشه من این تعارفا میکنم.عادیه براش.
لُپ کلام که از قهر هیچ خبری نبود.ما نیز به رویمان نیاوردیم که ناراحت شدیم از نیامدنش.خلاصه که همچی به خوبی و خوشی تموم شد.
همون دیشب خونم جوش بود میگفتم خونش نمیرم تا بیاد معذرت بخواد ولی مامانم حرف خوبی زد ،گفت اگه اینکار کنی روتون تو رو هم باز میشه و دیگه سخته آشتی کردن.منم دیدم راست میگه.ناسلامتی 2 تا پیرهن بیشتر ما پاره کرده.
راسی برای کادو هم همه دسه جمعی براش تخته 1 نفره از این آهنیا خریدن.
من به همسری گفتم بزنگ به مادرت و دعوتش کن ،اونم زنگ زدش بعد به من زنگ زد که مادرم گفته چون دیشب مزرعه پدر زنت بودیم و بچه ها نیومدن خونم حتما امشب میان و من نمیام خونتون.بعد من خیلی ناراحت شدم،زنگ مادر شوهر زدم و گفتم مادرشوهر جان امشب حتما بیاین خونمون منتظرتونیم.اونم همون حرفا رو تکرار کرد ،بعد من گفتم دستتون درد نکنه،چه جور ما میخوایم بیایم خونتون شما میگین ما امشب داریم میریم روضه نیسیم،یعنی نیاین خونمون،یه شب دیگه بیاین.حالا شما هم به بچه های دیگتون همینو بگین.اونم یه ذره ناراحت شد و گفت باشه.
وقتی که بعد از ظهر شد به شوهری گفتم برو دنبال مادرت و بیارش .وقتی برگشت خونه دیدم مادرش نیست،گفت مادرم گفته دیشب دیدمتون و دیگه مزاحمتون نمیشم .منو بگو داشتم میترکیدم.اونهمه زحمت کشیده بودم .اونهمه خرید کرده بودم.اونهمه غذا پخته بودم.خلاصه خودمو کنترل کردم.
فردا صبحش که امروز باشه شوهر از سر کار برگشته میگه مادرم زنگم زده که چرا زهرا خانم اون حرفو بهم زده.که کِی اونجوری بهتون گفتم نیاین خونمون .خلاصه منم کلی عصبانی.کلی با جناب همسری جر و بحث داشتیم.
گفتمش امشب میریم خونشون چون همه قرار بود امشب برن خونش برای روز مادر .تازه دیشبم تنها بوده تو خونه .گفتمش میریم اونجا یه کلام راجع به دیشب حرف نمیزنی که چرا نیومده ،تا بفهمه اصلا برام مهم نبوده .منم از حرفاش ناراحت میشم ولی روی خودم نمیارم.احترامش واجبه بزرگتره ولی منم دل دارم غرور دارم.میرم اونجا و جز سلام و احوالپرسی ،حرف دیگه ای نمیزنم.تا بفهمه همش تقصیره خودشه.
اینم از قهر مادر شوهر و عروس زبون درازش.میخواد فرق نزاره ،مگه ما با بچه های دیگش چه فرقی داریم.
خلاصه مطلب اینکه مهم اینه که بهمون خوش گذشته و کسی نمیتونه خوشیمونو ازمون بگیره.مامان جونم روزت مبارک و دوستت دارم فراوون.
چقد این شکلکا خوشکلن