امیــــــــــــرعلیامیــــــــــــرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره
حلــــــــــما خانومحلــــــــــما خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

♡ امیرعلی و حلــــــما ، عشـــــــــــــقِای مامان ♡

پیج ما رو در اینستاگرام دنبال کنید instagram : @zahrakhajebafqi

قالب جدید وبلاگ امیرعلی

سلام مامانی امروز قالب جدیدت با عکس خودت تو وبلاگته.خیلی خوشگل شده. ازتون میخوام نظرتون رو درباره  قالب وبلاگم بگید. راسی تا لود شدن قالب کمی صبر کنید. برای سفارش دادن قالب با عکس اختصاصی نی نی هاتون به لینک پایین مراجعه کنید. طراحی عکس و قالب برای نی نی هاتون قیمتش خیلی عادلانه است. ...
19 مهر 1390

من و بابایی عاشقتیم

سلام پسرم امشب عمو عباس با خانمش و محمد صادق و عطیه خانم اومدن خونمون.خیلی خوشحالمون کردن.تو حسابی باهاشون بازی کردی .من داشتم آلبوم عکس تولدت و شاسی هایی که برات چاپ کرده بودم رو نشونشون میدادم که الهام خانم گفت:اگه بچه بعدی هم بیاد همین کارا رو میکنی براش.گفتم آره .ناسلامتی امیر رو خدا بعد 4-5 سال بهمون داد.یه عالمه منتظرش بودیم .کلی دکتر دوا کردیم تا خدا بهمون داده .تازه این کارا کم هم هست.خلاصه مامان ما به خاطر تو همه کار میکنیم .اینا که پیش پا افتادس.اگه جون هم بخوای فدات میکنیم.عاشقتیم.   ...
18 مهر 1390

منو ببخش

امیر مامان یه معذرت خواهی بهت بدهکارم.یه عالمه معذرت میخوام منو ببخش. امروز صبح نزدیکای ساعت 5 بود که تو خواب شیر میخواستی همین که اومدم بهت بدم .متوجه شدم که نم زدی.اصلا سابقه نداشت به خاطر همین رفتم برات لباس و مای بیبی آوردم تا عوضت کنم که سرما نخوری .همین که نشوندمت شروع کردی به گریه کردن کاری نمیشد کرد لباستو در آورده بودم مجبور بودم زود لباس جدید تنت کنم و تو هنوز داشتی گریه میکردی.مای بیبیت رو که میخواستم عوض کنم پاهاتو سفت کرده بودی مگه میشد پاهاتو صاف کرد     .از بس عجله میکردم و تو هم همش گریه میکردی سرت بلند داد کشیدم تا ساکت بشی و بزاری عوضت کنم .الهی مامان دورت بگرده مامان جون اگه اینکارو نمیکردم سرما میخورد...
17 مهر 1390

دست گل آب دادن مامان

سلام پسر عزیزم میخوام چنتا چیز از سفرمون بگم تا یادمه. صندلی عقب نشسته بودی که پاشدی و به صندلی من خودتو گرفتی و بابایی رو صدا میزدی.میگفتی بابا .و بابایی هم میگفت بله.هی همینجوری تکرار میکردین تا اینکه دیگه چیزی نگفتی .بعد بابایی صدات کرد امیر تو هم جواب دادی اَ اِ . یعنی بله.و همش تکرار میکردین.به نظر خیلی جالب بود فقط ١٠٠ کیلومتر مونده بود تا برسیم خونه که مامان دسته گل آب داد.بگو چیکار کردم.اول جاده بافق بودیم اومدم عقب که شیرت بدم تا بخوابی .که خواب نرفتی .بابایی زد کنار که نگاه باربند کنه و من هم بیام جلو.آقا همین که من پیاده شدم دیدم صدای گریه ات اومد وقتی پشت سرم رو نگاه کردم دیدم بله از ماشین افتادی پایین ...
17 مهر 1390

سفرمون به بندر گچین

سلام پسر قشنگم این سفری که رفتیم دومین سفری بود که 3 تاییمون با هم بودیم. خیلی پسر آقایی بودی.بعضی وقتا هم اینقدر نق میزدی که از آوردنت پشیمون می شدم.شوخی کردم در کل سفر خوبی بود. اگه میخواین عکسها و سفر نامه رو بخونید،به ادامه مطلب برید.   این عکس از کوه عقاب تفت.تو راهمون بود که میخواستیم بریم شیراز اینجا هم که نشسته خوابیده یودی. به خاطر کمبود جا موقع برگشتن،صندلی ماشینت رو بر نداشتیم. که تو اینجوری بیشتر دوست داشتی.آزادی کامل. اینجا هم که آرامگاه حضرت سعدی.من عاشق اینجام. بدون شرح! اینجا هم که من همش یادم میره اسمش رو بپرسم.تو همون آرامگاه سعدیه.تو ز...
16 مهر 1390

عجب روزی بود امروز

  سلام عزیز پسر اموز صبح تو از ما زود تر بیدار شدی.اومدی و منو یه بوس آبدار کردی تا بیدار بشم.و بعد رفتی سراغ بابایی محکم زدی تو گوشش.مامانی گناه داره بابایی. برا صبحونت تخم مرغ به قول مامانم چوری پوری برات درست کردم .و تا تهش رو خوردی.نوش جونت، گوشت بشه به رونت. داشتم انار دونه میکردم که دیدم رفتی تو کابینت ظرفشویی.اینم مدرک جرم.    بعدم رفتیم بالا خونه مامان بزرگ اینا .بابابزرگ هم رفته بود مزرعه چون بنایی داره.داره به خاطر شما فسقل پسر داره سکو واسه نشستن درست میکنه که نری تو خاکا.   خلاصه که حسابی بالا شیطونی کردی و رفتی زیر میز و میخواستی با سیم تلویزیون بازی کنی .که نجاتت...
10 مهر 1390

بیخیال!!!

سلام پسرم امشب رفتیم خونه دایی رضای بابایی ،چون دخترش یگانه رو عمل کرده بودن به خاطر اینکه چند سال پیش تصادف کرده بود و دندونای جلوش و لثه اش شکسته بود.از لگنش استخون برداشتن گذاشتن جای لثه اش.بیچاره تو مدرسه شم هست .سخت میتونه راه بره .در کل ایشالا زود خوب بشه. راسی وقتی داشتیم میرفتیم اونجا بابایی تو رو بغل کرد و به من گفت که کیف سر کارش رو بردارم آخه قرار بود از همونجا بره سر کار و دیگه برنگرده خونه.منم چون خیلی عجله کردم چون مامان و بابابزرگ هم قرار بود با ما بیان یادم رفت کیف بابایی رو بر دارم.به خاطر همین بابایی تنبیهم کرد و ماشین رو برامون جا نذاشت .و مجبور شدیم با شوهر عمه زکیه بیایم خونه.عجب بابایی داریا،بعضی وقتا خ...
8 مهر 1390

گردنبند ان یکاد

سلام عسیسم چند شب پیش هرچی فکر میکنم یادم نیست که کجا بودیم آخه مامان بزرگ همراهمون بود.بیخیال با هم رفتیم نقره فروشی.اونجا برات یه گردنبند ان یکاد خریدیم.آخه مامان بزرگ میگه بچه رو چشم میکنن برا همین همش مریضه.ما هم گوش حرف کردیم و برات خریدیم.فقط یه ذره زنجیرش بلنده که اونم میندازیمش تو یقه ات.مبارکت باشه گلم. ...
8 مهر 1390