دست گل آب دادن مامان
سلام پسر عزیزم
میخوام چنتا چیز از سفرمون بگم تا یادمه.
صندلی عقب نشسته بودی که پاشدی و به صندلی من خودتو گرفتی و بابایی رو صدا میزدی.میگفتی بابا .و بابایی هم میگفت بله.هی همینجوری تکرار میکردین تا اینکه دیگه چیزی نگفتی .بعد بابایی صدات کرد امیر تو هم جواب دادی اَ اِ . یعنی بله.و همش تکرار میکردین.به نظر خیلی جالب بود
فقط ١٠٠ کیلومتر مونده بود تا برسیم خونه که مامان دسته گل آب داد.بگو چیکار کردم.اول جاده بافق بودیم اومدم عقب که شیرت بدم تا بخوابی .که خواب نرفتی .بابایی زد کنار که نگاه باربند کنه و من هم بیام جلو.آقا همین که من پیاده شدم دیدم صدای گریه ات اومد وقتی پشت سرم رو نگاه کردم دیدم بله از ماشین افتادی پایین .الهی بمیرم.بچه ام ترسیده بود .اصلا زخمی نشده بودی.شاید درد داشتی.ولی چیزه مهمی نبود.همینجور داشتی گریه میکردی که آوردمت جلو و بهت دوباره شیر دادم.که از فرط خستگی و درد و ترس خوابیدی.خوب شد خوابیدی و گرنه خیلی داشتی گریه میکردی.مامانی رو ببخش.آخه من اصلا متوجه نشده بودم تو پشت سرمی آخه نشسته بودی.معذرت
دیگه چیز خاصی یادم نیست،اگه یادم اومد مینویسم