سلام امیر مامان امشب کلی مهمون داریم.همه به خاطر تو میان .حسابی استرس دارم.میترسم جا کم باشه.خوب پذیرایی نشن.اصلا ولش کن.خودتو بچسب.ایشالا مامانی بزرگ میشی عکسا و فیلمای تولدت رو میبینی و کلی حال میکنی.ایشالا ...
سلام برای تولد امیر میخوام بدونم که شما اگه جای من بودین کدوم لباس رو تنش میکردین؟ نظرات خودمو گفتم میخوام نظر شمارو بدونم .کدوم برا تولدش مناسب تره؟؟؟ این لباس کاملا اندازشه.فقط رنگش سیاست. این لباس کاملا مناسبشه شلوارکش برموداست ولی چون هنوز قدش کوتاه مثه شلواره این یه ذره براش گشاده هم لباس هم شرتش.ولی قشنگه ...
سلام پسرکم تازگیا خیلی آقا شدی.وقتی میگیمت که اونچیزی رو که داری میخوری به ما هم بده،تو هم میای و دهنمون میکنی. وقتی هم که داریم اونو میخوریم تو کلی میخندی. وقتی که ما دراز کشیدیم و بهت میگیم بیا پیشمون لالا کن تو هم میای و لا لا میکنی کنارمون. وای حالا دیگه میتونی بری روی مبل .باید آیینه و شمعدونو از اونجا برداریم مثلا گذاشته بودیم اونجا که دستت نرسه. دیروز من تو آشپز خونه بودم و بابایی هم خواب بود .که اومدم دیدم رو مبلی و همه دستمال کاغذی هارو از جعبه اش در آوردی و پاره پوره اش کردی. راسی دیروز بابایی داشت چیزایی رو که خریده بودیم رو میذاشت تو انباری که تو از نردبون رفتی بالا،تازه ...
سلام سلام جاتون خالی رفته بودیم قشم.خیلی خوش گذشت .فقط هوا وحشتناک گرم بود و شرجی.در کل آبپز شدیم دیگه .خدا رو شکر امیر زیاد اذیت نشد به خاطرش میرفتیم تو پاساژ خرید که خنک باشه.بازارایی هم که خنک نبود دوتایی با بابایی میموندن خونه .فقط من و مامان بزرگش میرفتیم خرید و جنسا هم خیلی قیمتاش مناسب بودن مخصوصا لباساش.حسابی خرید کردیم دیگه. اینجا دمه در یه مسجد واسادیم برا استراحت و بنزین .امیر رو گذاشتیمش رو صندوق عقب. که ا رفت رو سقف .مگه میومد پایین.آخرش به زور آوردیمش پایین بلاخره. تو ماشین همش اینجوری بودی. اینجا هم دمه اسکله است منتظریم بریم رو لنج.خیلی گرم بود برا همین لباستو در آورد مامان بزرگ. ...
سلام پسر عزیزم وای نمیدونی دیروز چه اتفاق بدی برای مامانی افتاد. میخواستم برات کمپوت زرد آلو رو با گوشت کوب برقی له کنم که ناخن شستم رفت تو تیغه اش یعنی شانس آوردم ماله مامان بزرگ اینا کند بود تیغه اش وگرنه فکر کنم جانباز میشدم. اما یه اتفاق خیلی خیلی خوب افتاد که حسابی حالم اومد سر جاش.تونستی ٢ متر خودت به تنهایی راه بری .تو آشپزخونه مامان بزرگ اینا بودی از پیش مامان بزرگ خودت رفتی اون سر آشپز خونه.فقط من و مامان بزرگ دیدیم.هر کارت کردیم دوباره تکرار کنی.انگار نه انگار. بیشتر وقتا ٤-٥ قدم و میری.تازه اینقدر حرفه ای شدی که وقتی واسادی میرقصی.دستاتو خیلی ناز تکون تکون میدی .حتی پاهاتم تکون میدی.تقریبا ٣-٤ دقیقه وام...
راسی امیر مامان یه اتفاقه خیلی وحشتناک رو یادم رفت بنویسم. چند روز پیش رفته بودیم بالا مامان و بابا بزرگت نبودن مشهد بودن فقط خاله محبوبه بود.داشتیم فیلم میدیدیم تو هم تو روروئکت بودی که یه دفعه صدای شترق شنیدیم.بله بگو چیکار کردی و نزدیک بود چه بلایی سرت بیاد؟ سیم چراغ اضطراری که رو طاقچه بودو کشیده بودی چراغ اضطراری هم از نیم سانتی سرت گذشته و خوردش زمین.یعنی خدا رحمت کرد.من که ٢-٣ تا سکته رو زدم.باور نمیکنی که خیلی ترسیدیم هم من هم خاله هم خودت. بغلت کردمو کلی چیزیت گفتم تا یه ذره آروم بشم.البته به خودم گفتم همه اونا رو که از این به بعد حواسم جمع باشه خلاصه خیلی خدا رو شکر کردم که مامانی اتفاق بدی نیوفت...