ماجرای یزد رفتنمون
سلام پسر نازم
دیروز وقتی بابایی ساعت 8 از سر کار برگشت .با هم رفتیم یزد.تو ماشین که مثه همیشه آقا بودی.بابایی این بارم تنبلی کرد تا صندلی ماشینتو بزاره تو ماشین و تو صندلی عقب تنها بودی .ولی کمربندتو بستیم.بعد از یک ربع کم کم بیهوش شدی و خوابیدی.همین که رسیدیم رفتیم خونه مامان معصوم چون دایی اینا سرکار بودن.مامان معصوم داشت رب انار درست میکرد.بابایی هم رفت تا به کاراش برسه.بابابزرگ هم یزد بود چون کارای خونه جدیدی که داره میخره رو میکنه.برا ناهار اومد خونه مامان معصوم .ناهار برنج و مرغ و بادمجون درست کرد مامان معصوم.بعد از ظهر ساعت 5 بود که رفتیم خونه بابابزرگ اینا رو دیدیم.خیلی شیک بود.بعد رفتیم خونه دایی محسن تقریبا نیم ساعت نشستیم و بعد با زندایی و دایی رفتیم نمایشگاه مبلمان.خیلی مبلا و تختاش شیک بودن .یه تخت پسندیدم به بابایی گفتم بخر گفت فعلا پول ندارم باشه برا بعد.خلاصه وقتی کارمون تموم شد ،و داشتیم برمیگشتیم پیش ماشین یهویی زندایی حالش بد شد.یه لحظه فکر کردم دارم عمه میشم.که همش خیال خام بود.بردیمش بیمارستان.و دکتر بستریش کرد.وقتی هم که سرمش تموم شد مرخصش کردن.صبحی نرفته بود سرکار.زندایی ایشالا زود زود خوب میشی.
وقتی زندایی رو گذاشتیم بیمارستان چون عجله داشتیم و بابایی باید میرفت سرکار رفتیم و برات 3 دست لباس پاییزه خریدم.شما تو ماشین خواب بودی.بعد هم اومد سمت بافق و بابایی رفت و برا خودش ساندویچ خرید و رفت سرکار .ما هم رفتیم خونه مامان بزرگ و اونجا شام خوردیم.
اینهمه اونجا مبلای خوشگل بود تو گیر داده بودی به این تابلو.
ایجا هم که تازه از خواب بیدار شدی .
همین الان که دارم این مطلب رو مینویسم شما اون دیگ سنگی که مامانم برام از مشهد آورده بود از رو پاسیون انداختی و درش شکست.عجب پسری.خیلی بدی
الانم داری از موبایلم حسنی گوش میدی و قر میدی.