امیــــــــــــرعلیامیــــــــــــرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره
حلــــــــــما خانومحلــــــــــما خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

♡ امیرعلی و حلــــــما ، عشـــــــــــــقِای مامان ♡

پیج ما رو در اینستاگرام دنبال کنید instagram : @zahrakhajebafqi

دندون هشتمی

     سلام پسر قهرمانم    عزیز دلم دیروز دندون هشتمیت هم در اومد.مبارک باشه    .بزار آدرسشم بدم.تو فک بالاییت ،این دوتا دندون خوشگله وسطی که قبلا بودن که هیچ ،سمت راستش دندون جدیدت اونجاست .     ...
8 مهر 1390

گوناگون!!!

٣ تا عکس بالایی ماله وقتیه که رفته بودیم سانیچ.تازه از عمو کاظم گرفتم.چون وقت نداشت عکس بچه های دیگه رو نتونستم بگیرم. اینجا هم اطاق دایی محسنه که رفتی تو پنجره اش واسادی.چشمم روشن با این تیپ هم رفتی خونه عمه عصمت من روضه برا شوهر عمه ام   ...
5 مهر 1390

تنبلی میکردم عکساتو بزارم.ولی آخرش گذاشتم.

اینجا هم که تشریف بردین پشت بوفه مامان بزرگ.تازه کشف کردی اونجا رو   جمعه هفته پیش رفته بودیم ریگ های صادق آباد اینجا هم خونه عمو محمود من افطاری دعوت بودیم .اینا هم ملیکا و سید محمد مهدی.نی نی های دختر عموهام هستن اینجا که کاملا معلومه که داری آتیش میسوزونی.اون نخ بنفشه معلومه تو عکس به در کابینتا بستم که نتونه باز کنه الهی بگردم اینجا رو پای مامان خوابیدی و داری شیشه نوزادیت رو میخوری.این عکس روز اول مریضیته. اینم یه عکس از کیک تولدت برا عوض شدن روحیه   این اسکوتر زینب دایی رضاست.این عکس ماله ١ ماه پیش تقریبا ...
1 مهر 1390

چه خبرا؟؟؟

چرا مامان شانس نداره الان یه عالمه چیز نوشتم .ولی نمیدونم چیکار کردم که صفحه بسته شد و هر چی نوشته بودم پاک شد بیخیال فدای سرت دوباره مینویسم. سلام پسر قشنگم الان چند روزیه که مریضی.علاوه بر اسهال ،سرما هم خوردی.آخه مامان چرا نمیزاری شبا پتو یا حداقل روکش روت بندازم.همین کارا میکنی سرما میخوری. امشب مراسم عقد حجت دعوتیم. دیشب مامان معصوم اومد بافق.ایشالا فردا میخوام دعوتشون کنم و برا نهار خورشت خلال درست کنم. بزار چنتا از کلمه هایی هم که میگی برات بگم. به توپ میگی (تو - پو )   به تلفن و الو میگی( اَ - a )     به بابا هم میگی(باباو-babaw) چنتا از حرکاتت: همین که تلف...
31 شهريور 1390

الهی مامان فدات بشه عزیز دلم

اول بزار یه دل سیر گریه کنم دیشب نرفتیم یزد،خوب شد نرفتیم.میدونین چرا آخه پسر عزیز تر از جانم ،الهی مامان فداش بشه،خیلی مریض شد یکدفعه.رفته بودیم مزرعه بابابزرگ اینا ،اونجا یه ذره آش شولی وبعدش پسته تازه و بعدش خربزه خورد.تازه ظهرم نهار قرمه سبزی داشتیم.الهی بگردم حالش خوب بودا .تا ساعت ١ نیمه شب داشت راه میرفت و بازی میکرد.وقتی که بهش شیر دادم و خوابید بعد از یک ساعت بعدش دیدم تو خواب حالش بد شد.بلند شدیم و لباساشو عوض کردیم و دوباره شیرش دادم و خوابیدیم.بعد نیم ساعت دوباره همون اتفاق افتاد.تا صبح فکر کنم ١٠ بار حالش بد شد.خیلی بچه ام عذاب کشید.خودم وحشتناک عذاب وجدان داشتم آخه یه عالمه پسته تازه خورده بودم .پسته هم شیرمو س...
27 شهريور 1390

بابایی تولدت مبارک

دیروز تولد بابایی بود. تولدش مبارک. دیگه باباییت پیر شد .٣١ سالش شد. اما از وقتی که تو اومدی تو زندگیمون هر دوتاییمون یعنی من و بابایی ٢٠ سال جون تر شدیم. یعنی الان من ٣ سالمه و بابایی ١١ سالشه.کجایی جونی که یادت به خیر. امشب با بابایی داریم میریم یزد .برا کارای سند ماشین.اونجا ایشالا با هم دیگه (من و تو) جیب بابایی رو خالی میکنیم.دلی از عذا در میاریم. در کل حالشو میبریم.جای همتونم خالی. ...
26 شهريور 1390