سلام پسرم دیشب چون بهت ماکارونی داده بودم ،سنگینیت کرده بود و همش تو خواب گریه میکردی. اگه میدونستم اینجوری میشی اصلا بهت نمیدادم.بیدار شدی با هم رفتیم بالا .مامان بزرگ گفت بیا بریم تو کوچه قدم بزنیم تا ماکارونیها هضم بشن .من و خاله هم اومدیم.خوشبختانه تو کوچه ما 4 تا بیشتر خونه نیست.رفتم و از ماشین بابابزرگ یه رو فرشی آوردم و پهن کردم دمه خونه.من و خاله نشستیم .تو و مامان بزرگ راه میرفتین.دمپاییت سوت میزد موقع راه رفتن.کلی حال کرده بودی .تا ته کوچه میرفتی نمیخواستی برگردی. من و خاله که نشسته بودیم یه دفعه یه سوسکه حموم دیدیم که داشت نزدیک میشد .من از خودم شجاعت نشون دادم و با دمپایی کشتمش .بعد تو داشتی به ما ...