امیــــــــــــرعلیامیــــــــــــرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
حلــــــــــما خانومحلــــــــــما خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

♡ امیرعلی و حلــــــما ، عشـــــــــــــقِای مامان ♡

پیج ما رو در اینستاگرام دنبال کنید instagram : @zahrakhajebafqi

پارک و ماشین جدید

چند شب پیش رفتیم خونه بی بی ،که بابا بزرگ به موبایل بابایی زنگ زد و گفت که بریم خونه مادر شوهر  خاله محبوبه ،به خاطر اینکه از مکه اومدن.ما هم رفتیم خلاصه شام نگهمون داشتن.تو یه ذره تب داشتی بهت استامینوفن داده بودم تا خوب بشی.آخر شب رفتیم پارک شهرداری تا ماشین جدیدتو اونجا افتتاح کنیم.تو سوار ماشینت بودی و منم رو صندلی نشسته بودم و بابایی هم پشت سرت میومد و ماشینتو کنترل میکرد.مثه اینکه یه دختر کوچولو پشت سرتون میومده و نگاتون میکرده بعدش بابایی اونو سوارش کرد پشت سرت .خلاصه 2 تاییتون حال میکردین دیگه.دختره اسمشم بهمون نگفت که بدونیم.عجبا   ...
7 ارديبهشت 1390

گشت و گزار با مامان معصوم

  سلام خوشگلم چهارشنبه هفته پیش که مامان بزرگ اینا رفته بودن مشهد ،ما خیلی تنها بودیم بودیم برا همین تصمیم گرفتیم که با بابایی و تو بریم یزد خونه مامان معصوم.خیلی خوش گذشت به هممون.شب اول که رسیدیم رفتیم مجتمع تجاری سینما تک.به خاطر اینکه اون صندلی ماشینی که برات خریده بودیم روش بهمون قبض تخفیف یه آتلیه کودک دادن .رفتیم که عکست رو بندازیم رو لیوان.وارد پاساژ که شدیم اول رفتیم تو یه لباس فروشی که مخصوص بچه ها بود لباساش همشم تایلندی بود جنساش.برات یه لباس شورت خریدیم که خیلی خوشگله.بعدشم رفتیم آتلیه.اونجا عکستو گرفت گفت هفته دیگه آمادس.خلاصه تو پاساژ خوش گذشت کلی گشتیم و چیز میز خریدیم.فردا صبحش تو خیلی نق نق میکردی بابایی گفت ...
6 ارديبهشت 1390

رنگارنگ

 این عکس تولد مهدی پسر عموته که خونه بی بی بود.           بدون شرح!             این عکس اولین سفرت به مشهد.خونه خاله اشرف.تقریبا ۴۵ روزت بودش.               اینجا هم خونه مامان منیره.اینا هم زینب و زهرا هستن.             امیری 3 ماه از هورا بزرگ تری .نگا چه فسقلی بوده ولی الان قدش از تو بلندتره ...
22 فروردين 1390

اولین اصلاح سر امیر آقا

دیشب بابایی بردت آرایشگاه مردونه تا موهایه خوشکلت رو کوتاه کنن .با اینکه خیلی موهات کم پشته ولی رشدش زیاده .اولش میخواستیم کچلت کنیم اما دکترت گفت که هیچ فایده ای نداره و فقط بچه تون زشت میشه،گفت بعد از ۱ سالگی موهات پر پشت میشه. بابایی میگه که تو آرایشگاه خیلی آروم بودی ،آرایشگره تعجب کرده بوده.شب وقتی برگشتی برات اسپند دود کردم که چشمت نکنن. بعدش با مامان بزرگت بردیمت حموم تا تمیز بشی.این عکس رو هم صبحی ازت گرفتم ،آمادت کرده بودم که بریم خونه دایی رضا چون ناهار دعوت داشتیم ،اونا هم زنداییسونیاتو پاگشا کرده بودن. ...
22 فروردين 1390

پاگشای زندایی سونیا

۱۳به در امسال من و بابایی همه رو دعوت کردیم برای پاگشای زنداییت.همه بودن دایی رضا ،خاله اشرف اینا،بابا و مامان وخواهرای زنداییت ومامان معصوم و بابا و مامان بزرگت .همه رفتیم مزرعه بابابزرگ. ناهار جوجه کباب و ماهی کبابی داشتیم .بابایی اسبت رو هم آورده بود اونجا .فیلم روز ۱۳ رو گرفتم میتونی ببینی بعدا. ...
21 فروردين 1390

سفره هفت سین سال 89

"سفره هفت سینو چون با یه سایت دیگه آپلود کرده بودم ،حذف شده.برا همین اولین عکسی که ازت گرفتیمو گذاشتم فکر کنم 3-4 ساعت داری اینجا" امیره مامان این سفره هفت سین ساله ۸۹ .تو هنوز تو شکمم بودی. چون نتونستیم سال ۹۰ سفره پهن کنیم این عکسو گذاشتم ،ایشالله ساله دیگه پهن میکنیم. امسالم همش تقصیر دایی محسن شد ،آخه گرفتار مراسم عروسیش بودیم وقت نکردیم. ...
20 فروردين 1390

پاگشای خاله محبوبه

"متاسفانه عکس پا گشای خاله کحبوب هم پاک شده،عکس خوشگله خودتو میزارم" امروز داشتم درایوای کامپیوتر رو چک میکردم که این عکسا رو پیدا کردم. اینجا مهمونی پاگشای خاله محبوبه است.مرغ کنتاکی ومیگو سرخ شده با سالاد فصل بود غذامون.جات خالی خیلی خوش مزه شده بود همش.تو رو چهار ماهه حامله بودم.یادته؟؟؟   ...
20 فروردين 1390

دندون

سلام الان که دارم براتون مینویسم امیر علی و باباش ،هردوشون اینجا خوابن .امیر تازگیا رو شکمش میخوابه .خیلی با مزه است. امروز فکر کنم ۱۸ فروردینه .امیر علی الان ۸ ماه و ۶ روزشه.تازه اولین دندونش در اومده ،خیلی نازه و خیلی هم تیز.بعضی وقتا میترسم شیرش بدم آخه گاز میگیره .خدا رحمم کنه هنوز یکی داره و گاز میگیره چه برسه به ۵-۶ تا. ...
19 فروردين 1390

کوهنوردی

سلام امیره مامان امروز به خاطره اینکه دوربین با خودم نبرده بودم کوه برات یادداشت میکنم که چی کارا کردی. امروز یعنی ۱۹ فروردین تقریبا ساعت ۵ بعد از ظهر بود که مامان بزرگت گفت که بریم کوه.ما هم گفتیم باشه.هممون با ماشین بابابزرگت رفتیم.من بودم و خودتو و بابایی و مامان بزرگ و بابا بزرگ و خاله محبوبه.وقتی رسیدیم خیلی باد میومد کلاه سرت کردم بعدم بابایی بردت بالای کوه.وقتی اومدین ژایین تو تو بغل بابایی بودی .بابایی هم دورت پتو گرفته بود.خلاصه کلی حرف زدیم و خاطره تعریف کردم و آجیل و هندونه خوردیم.آخراش که میخواستیم برگردیم بابایی دوباره بردت بالای کوه .منم حسودی کردم و اومدم بالای کوه .ولی بابایی منو اذیت کرد من که داشتم میومدم بالا اون و تو ...
19 فروردين 1390