امیــــــــــــرعلیامیــــــــــــرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره
حلــــــــــما خانومحلــــــــــما خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

♡ امیرعلی و حلــــــما ، عشـــــــــــــقِای مامان ♡

پیج ما رو در اینستاگرام دنبال کنید instagram : @zahrakhajebafqi

چرا اینقدر تو مریض میشی؟

پسر مامان سلام دیروز و امروز خیلی بی حال بودی .همش نق میزدی .میدونی به خاطر چی؟ به خاطر اینکه دیروز که از آشپزخونه اومدم بیرون دیدم رو سرامیکا روبروی کولر نشستی وداری حال میکنی .خوب عزیز من اینهمه جا برا بازی کردن .آخه چرا اونجا؟ دیدی آخرشم سرما خوردی .دیشب به خاطر تبت از شیاف استامینوفن استفاده کردم برات. مامانی زود خوب شو.طاقت مریضیتو ندارم گلکم. امروز هم خونمون دایی محسن اینا ومامانم اینا با بی بیت دعوت داشتن برای ناهار.ناهار مرغ داشتیم. ...
3 تير 1390

فلکه قارچ!!!

اصلا از کلاه خوشت نمیاد با کلی کلنجار رفتن باهات وشیره مالیدن سرت ،کلاه سرت کردیم. خیلی بامزه شدی بین ٦ تا پسر این تنها دختر تو نوه های بی بیته.اسمشم عطیه خانمه پریشب عمه زکیه دلمه پخته بود هممونو دعوت کرده بود فلکه قارچ.اولش که یادمون رفت ازت عکس بگیریم،آخراش من یادم افتاد.بابایی و دو تا عموهات مشغول عکس گرفتن ازت بودن خیلی صحنه جالبی بود .اگه موبایلم همرام بود ازشون عکس میگرفتم.برات شکلک در میاوردن.برات دست میزدن تا نیگاشون کنی.خیلی با مزه بود.همشونو سرکار گذاشته بودی فسقلی .با ماشینت تو فلکه سر و صدا راه انداخته بودی.کلی بچه دنبال سرت میومدن.فکر کنم ٢٠ تایی بودن. ...
2 تير 1390

دیشب کچلم کردی

دیشب تا ساعت ٢ نصفه شب بیدار بودی.نمیذاشتی بابایی بخوابه آخه باید صبح میرفت سرکار.رفتی تو کمد دیواری سر چرخ خیاطی.اینجا رو تازه کشف کردی.عشقته این دکمه هاشو بچرخونی همش.حالا خرابش نکنی خوبه. ...
29 خرداد 1390

امروز کلی آتیش سوزوندی

سلام امروز کلی آتیش سوزوندی اینجا خونه مامان بزرگه .مراسمه روز پدره.مامان بزرگ به تو ٥٠٠٠ تومن عیدی داد گفت تو هم بزرگ مرد کوچکی ناسلامتی.این صندلو هم مامان بزرگ داد بابایی .ما هم برای بابا بزرگ کفش گرفته بودیم.خاله محبوب لباس .دایی محسن لباس با پارچه شلواری.عمو رضا شوهر خاله محبوبه فالوده با بستنی خریده بود.کیک هم پخته بود مامان بزرگ. امروز ناهار برنج و مرغ داشتیم .گفتیم یه ذره بهت برنج بدیم تا خودت تنهایی بخوری تا یاد بگیری.اما همشو له کردی.حتی یه دونشو برای راه رضای خدا نخوردی.بابایی گهگاه از تو کاسه برنج دهنت میکرد. وقتی داشتم ناهار می پختم.دیدم صدات نمیاد.صدات زدم ولی بازم خبری نشد.اومدم ببینم چیکار میکنی دیدم هرچی...
28 خرداد 1390

پدر روزت مبارک

  همسر خوبم و بابایی،پدر مهربانم این روز رو به هر دوتون تبریک میگم و از صمیم قلب از خدا میخوام که هر دوتون تا ابد کنارمون باشید همسرم تو کنار من و امیرعلی و بابایی، شما کنار هممون.       ...
26 خرداد 1390

خونه دایی محسن چی کارا که نکردی!!!

دیروز رفتیم یزد.به خاطر اینکه ٣بار بردیمت همینجا دکتر ولی خوب نشدی .گفتیم ببریمت اونجا شاید فرجی بشه .وقتی رسیدیم رفتیم خونه دایی محسن.ناهارمون و خوردیم .اونجا تو هر چی تونستی آتیش سوزوندی .از پله برا اولین بار رفتی بالا .خودت که خیلی حال کرده بودی،مثه ما .بعد از ظهر رفتیم پیش دکتر شکیبا .همین که ما شروع کردیم به حرف زدن و بگیم تو چته.حرفمو قطع کردو همه چیزو انداخت گردن خودم .از تعجب شاخ در آوردم .گفتم ای بابا آقای دکتر یه معاینه بکنین بعد منو مقصر بدونین .گفت همش به خاطر شیرته.گفت اینو بخور اینو نخور .خلاصه منم تسلیم شدم دیگه.چاره ای نبود حتما راست میگه دیگه. وقتی که از دکتر برگشتیم من و تو خونه دایی محسن موندیم ولی بابای...
23 خرداد 1390

خواب یک فرشته!!!

امروز خیلی مامان رو اذیت کردی ،نمیتونستم به خاطر جراحتم بهت شیر بدم .3بار غذاتو داغ کردم تا بدمت ولی نخوردی .آوردمت تو آشپزخونه شاید آروم بشی ولی بد تر شدی .از یه طرف میرفتی سراغ سبد سیب زمینی و پیازا و از یه طرف میرفتی سراغ پاکت شیرا که رو زمین بود کم کم داشتم کچل میشدم .تازه سرما هم خوردم اصلا حال و حوصله نداشتم .همین که بابایی رسید خوشحال شدم .اومد و باهات بازی کرد .گذاشتت رو تابت و هلت میداد .منم پای کامپیوتر بودم.که صدام زد بیام ببینمت که دیدم رو تاب خوابی .خیلی صحنه جالبی بود گفتم حال میده این عکس برا مسابقه خواب فرشته .که ازت 5-6 تا عکس گرفتیم. ...
20 خرداد 1390

برای بار دوم رفتی اصلاح

امروز بعد از ظهر بابایی بردت اصلاح خیلی موهای بالای گوشات بلند شده بود .بابایی میگفت که خیلی گریه کردی .آخه چرا مامانی؟ تو که دفعه اولی که رفته بودی اصلاح خیلی پسر آقایی بودی. اشکالی نداره مامانی ،عوضش خیلی خوشکل شدی .همین که رسیدی خونه مامان بزرگ بردت حموم آخه خیلی مو رو پیرهنت بود .تو حموم هم گریه کردی .اصلا نمیخواستی سرت رو بشورن .منم اومدم تو حموم کلی برات شعر خوندم و شکلک در آوردم تا آروم بشی .خلاصه مامان بزرگ شستت . منم اومدم لباساتو تنت کردم .بعدم موهاتو با سشوار خشک کردم .خاله محبوبه هم ازت عکس گرفت .همین که لباساتو پوشیدی بابا بزرگ اومد بردت تو ایوون و باهات حرف میزد .الان که موهات خشک شده خیلی خوشکل شدی .یه جنتل...
18 خرداد 1390