امیــــــــــــرعلیامیــــــــــــرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
حلــــــــــما خانومحلــــــــــما خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

♡ امیرعلی و حلــــــما ، عشـــــــــــــقِای مامان ♡

پیج ما رو در اینستاگرام دنبال کنید instagram : @zahrakhajebafqi

چه خبرا؟؟؟

چرا مامان شانس نداره الان یه عالمه چیز نوشتم .ولی نمیدونم چیکار کردم که صفحه بسته شد و هر چی نوشته بودم پاک شد بیخیال فدای سرت دوباره مینویسم. سلام پسر قشنگم الان چند روزیه که مریضی.علاوه بر اسهال ،سرما هم خوردی.آخه مامان چرا نمیزاری شبا پتو یا حداقل روکش روت بندازم.همین کارا میکنی سرما میخوری. امشب مراسم عقد حجت دعوتیم. دیشب مامان معصوم اومد بافق.ایشالا فردا میخوام دعوتشون کنم و برا نهار خورشت خلال درست کنم. بزار چنتا از کلمه هایی هم که میگی برات بگم. به توپ میگی (تو - پو )   به تلفن و الو میگی( اَ - a )     به بابا هم میگی(باباو-babaw) چنتا از حرکاتت: همین که تلف...
31 شهريور 1390

الهی مامان فدات بشه عزیز دلم

اول بزار یه دل سیر گریه کنم دیشب نرفتیم یزد،خوب شد نرفتیم.میدونین چرا آخه پسر عزیز تر از جانم ،الهی مامان فداش بشه،خیلی مریض شد یکدفعه.رفته بودیم مزرعه بابابزرگ اینا ،اونجا یه ذره آش شولی وبعدش پسته تازه و بعدش خربزه خورد.تازه ظهرم نهار قرمه سبزی داشتیم.الهی بگردم حالش خوب بودا .تا ساعت ١ نیمه شب داشت راه میرفت و بازی میکرد.وقتی که بهش شیر دادم و خوابید بعد از یک ساعت بعدش دیدم تو خواب حالش بد شد.بلند شدیم و لباساشو عوض کردیم و دوباره شیرش دادم و خوابیدیم.بعد نیم ساعت دوباره همون اتفاق افتاد.تا صبح فکر کنم ١٠ بار حالش بد شد.خیلی بچه ام عذاب کشید.خودم وحشتناک عذاب وجدان داشتم آخه یه عالمه پسته تازه خورده بودم .پسته هم شیرمو س...
27 شهريور 1390

بابایی تولدت مبارک

دیروز تولد بابایی بود. تولدش مبارک. دیگه باباییت پیر شد .٣١ سالش شد. اما از وقتی که تو اومدی تو زندگیمون هر دوتاییمون یعنی من و بابایی ٢٠ سال جون تر شدیم. یعنی الان من ٣ سالمه و بابایی ١١ سالشه.کجایی جونی که یادت به خیر. امشب با بابایی داریم میریم یزد .برا کارای سند ماشین.اونجا ایشالا با هم دیگه (من و تو) جیب بابایی رو خالی میکنیم.دلی از عذا در میاریم. در کل حالشو میبریم.جای همتونم خالی. ...
26 شهريور 1390

امیرعلی و ببعی

بعد از ظهری با بابایی رفتیم که شیر بگیریم از همکارش.مامان بزرگ هم اومد باهامون.چنتا عکس هم گرفتی با ببعی ها. راسی خیلی شجاعی میدونستی؟میرفتی تو دست و پای ببعی ها .انگار نه انگار.تازه بار اولتم بود که ببعی می دیدی. بدون شرح! این کوچیکترین ببعی بود و تو اصلا بهش علاقه نداشته. این ببعی خودته.تازه شاخم داره.این ببعی مشکیه که سمت چپ تصویر و صورتش معلوم نیست.گیر داده بودی به این. عاشقه اون ببعی بزرگه که رنگش مشکیه شده بودی.میخواستی بگیریش.عکس گرفتی باهاش.ولی خراب شد.   ...
24 شهريور 1390

پیاده روی،گرفتن سوسک

سلام پسرم دیشب چون بهت ماکارونی داده بودم ،سنگینیت کرده بود و همش تو خواب گریه میکردی. اگه میدونستم اینجوری میشی اصلا بهت نمیدادم.بیدار شدی با هم رفتیم بالا .مامان بزرگ گفت بیا بریم تو کوچه قدم بزنیم تا ماکارونیها هضم بشن .من و خاله هم اومدیم.خوشبختانه تو کوچه ما 4 تا بیشتر خونه نیست.رفتم و از ماشین بابابزرگ یه رو فرشی آوردم و پهن کردم دمه خونه.من و خاله نشستیم .تو و مامان بزرگ راه میرفتین.دمپاییت سوت میزد موقع راه رفتن.کلی حال کرده بودی .تا ته کوچه میرفتی نمیخواستی برگردی. من و خاله که نشسته بودیم یه دفعه یه سوسکه حموم دیدیم که داشت نزدیک میشد .من از خودم شجاعت نشون دادم و با دمپایی کشتمش .بعد تو داشتی به ما ...
23 شهريور 1390

قاطی پاتی!!!

سلام عسیسم بعد از ظهری با مامان بزرگ رفتیم خونه همسایمون.اونم یه نوه داره اسمش ابوالفضله.از تو 2 ماه بزرگتره ولی نمیتونه راه بره.اونجا که بودیم تو همش میرفتی و بوسش میکردی.مامانش میگفت که اصلا با بچه ها جور نیست.تو راه میرفتی و اون چهار دست و پا میومد.گیر داده بودین به یه توپ.بعد 1 ساعت دیگه خیلی خودمونی داشتی میشدی.من و تو اومدیم خونه .مامان بزرگ موند. راسی امروز برا چهارمین بار رفتی اصلاح مبارکه عزیزم. امشب برا بابایی سالاد ماکارونی درست کردم که ببره سرکار.عاشقه سالاد ماکارونی هستی.یه بشقاب خوردی و الان هم خوابیدی. راسی بابایی یه گوسفند خریده که شیر میده. داده به یکی از همکاراش که نگهش داره .و هر ر...
22 شهريور 1390

حاج امیر ما

سلام پسر کوچولوی مامان شنبه ای تو بالا بودی خونه مامان بزرگ اینا.منم پایین داشتم به کارای خونه میرسیدم.که صدای قربون و صدقه هایی که مامان بزرگ میگفت رو شنیدم .بعد هم گفت وقتی میای بالا برا امیر لباس بیار وقتی اومدم بالا دیدم این شکلی هستی.مثه اینکه هندونه خورده بودی و همه لباساتو کثیف کرده بودی.هر چی تو خونه خودمون نمیزارم لباسات کثیف بشه .خونه مامان بزرگ آزادیه.همه جور خرابکاری میکنی. گذاشتت رو دراور و حوله پیچونده دورت تا من برات لباس بیارم.مثلا لباس احرام. برات ان الحمده میخوندن. میگفتن ایشالا بری مکه و از این حرفا.اینجا تو این عکسم چنان رفتی تو حس که نگو نپرس.انگاری کنار خونه خدایی.این عکسا ...
22 شهريور 1390

گوناگون!!!!

اینجا یزده.دمه در خونه دایی حسین آقا. اومدیم اینجا تا حسین آقا بره کلید باغ دوستاشو بگیره و صبحونه هم همینجا خوردیم. وقتی داشتیم از سانیچ برمیگشتیم مهدی و محمد آقا اومدن تو ماشین ما.الانم هر 3 تاتون خوابین.اینجا مسجد ابوالفضله.راسی سید ابوالفضل رو بردن یزد تا لوزه سومش رو عمل کنن. اینجا هم خونه بابابزرگ ایناس که داری خربزه میخوری خودت.پسرم مستقل شده حسابی ماشالا قندو عسل .   عکسای سانیچ هم تو گوشی عمو کاظمه امشب ازش میگیرمو حتما فردا برات میزارم. ...
19 شهريور 1390

عکس یادگاری

امیر مامان این عکس رو تو گوشی خاله محبوبه دیدم.آخی پسر مامان بقیه ات کو. خاله میگفت فقط دنبال چشماش بودم که گیرم اومد.میگفت عجب صفایی داشته وقتی میخوردم چشماتو. عاشقه اینی که تو حیاط راه بری. چون دمپاییات تو پای توپولیت نمیرفت پا برهنه راه میرفتی.اینجا فکر کنم یه مورچه کشف کرده بودی. اینجا هم داشتی به ایوون خونه خودمون نیگاه میکردی. یه عکس هم ظهری ازت گرفتم که تو گوشیه خاله است بعدا میزارم برات         ...
17 شهريور 1390