امیــــــــــــرعلیامیــــــــــــرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
حلــــــــــما خانومحلــــــــــما خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

♡ امیرعلی و حلــــــما ، عشـــــــــــــقِای مامان ♡

پیج ما رو در اینستاگرام دنبال کنید instagram : @zahrakhajebafqi

اولین گامهای مستقلت

1390/4/9 14:26
609 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب بابایی رفته بود اضافه کاری.ما هم بالا بودیم تقریبا ساعت ١١ بود که اومدیم پایین تا تو رو خواب کنم.داروتو بهت دادم.آماده شدیم برا خواب .شیر خوردی و سیر شدی ولی خواب نرفتی.که این کار هر شبته.اول روی من کلی رژه رفتی .رفتی لب تخت راه رفتی .منو گاز گرفتی.حسابی بدی کردی.تا این کارا برات تکراری شد پاشدی رفتی سراغ پنکه .ازش بالا رفتی ولی زود جدات کردم.آخه میترسم بندازی رو خودت.بعد رفتی سراغ جارو برقی .از اونم که خسته شدی از اطاق رفتی بیرون و رفتی تو راهرو.رفتی تو پله جلوی حموم نشستی یه ذره اونجا بازی کردی هی میومدی پایین و میرفتی بالا.آخر سر هم که خسته شدی ،نق زدی تا بیام نجاتت بدم.اونجا بود که فهمیدم میتونی راه بری به تنهایی.نشسته بودی لب پله و پاهات آویزون بود منم نیم متری جلوترت نشسته بودم که خودت واسادی رو پاهاتو ٢-٣ تا قدم اومدی جلو و شیرجه اومدی سمت من .من هم که حسابی شوکه شده بودم از خوشحالی چند بار ولت کردم و خودت میومدی سمتم.دارم حسابی حال میکنم آخه تو این ٢-٣ ماهه خیلی پیشرفت کردی.

آفرین پسر قهرمانم

به بابایی یادم رفت این پیشرفتت رو بگم.بعد از ظهر بهش میگم آخه الان سر کاره.

ظهری که رفته بودم بالا به همه گفتم که میتونی راه بری  همه کلی ذوق کردن و میخواستن ببینن.

منم نشستم جلوتو ودستات رو ول کردم و اومدی سمت من همه برات دست زدن و کلی هم ذوقیدن .تو تعجب کرده بودی و فقط نیگاشون میکردی.هر کس میومدو میگرفتتو این کارو باهات تکرار میکرد .بعدش مامان بزرگ و بابا بزرگ پاهاتو مالیدن گفتن بچمون پاهش درد گرفته.

خلاصه همه بهت افتخار میکنن.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

دختر خاله
11 تیر 90 14:00
عزیزم یه ذره خلاصه تر بنویس دیگه آدم که همه چیزو نمینویسه


اااااااا دختر خاله از تو بعیده.ناسلامتی بچم بزرگ میشه میخواد همه اینا رو بدونه دیگه.باید همه چی دقیق و حساب شده باشه