امیــــــــــــرعلیامیــــــــــــرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
حلــــــــــما خانومحلــــــــــما خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

♡ امیرعلی و حلــــــما ، عشـــــــــــــقِای مامان ♡

پیج ما رو در اینستاگرام دنبال کنید instagram : @zahrakhajebafqi

باحالترین قشمی که رفتیم

1392/1/7 21:42
6,036 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر مامان

سال نوتون مبارک رفقا.چه خبرا؟خوشتون میذگره آیا؟

امیدوارم سال خوبی رو شروع کرده باشین مثه ما.

از الان بگم این پُستم وحشتناک طولانیه ها.خواسین به 2-3 بار بخونین تا خسته نشیننیشخند

28 اسفند 91 همین پارسال بود که یهویی ساعت 12 ظهر مامانم زنگید گفت زری جون آماده باشین که شب میخوایم بریم قشم.

منم این خبرو دادم به جناب شوهری.و با نق و نوق مواجه شدم.که بیخیال تازه مسافرت بودیم و بنزین نداریمو.پولمون کجا بود .

که بلاخره با شگرد هایی که دارم مخشو زدم و راهی سفر شدیم.

اولش میگفتن بریم شیراز که بنده مخالفت کردم شدید آخه تازه شیراز بودیم و تکراری بود.

مسیرمونو سمت قشم کج کردیم و دِ برو که رفتیم.

3 تا ماشین بودیم .ماشینه خودمون (من و بابایی و مامان معصوم و راضیه خاله)،ماشین بابام(مامانم و بابام و امیرعلی و خواهرمو شوهرش)،ماشین خاله اشرف اینا(خاله اشرف و آقا رضا و سید جواد و مرضیه)

کلا 12 تا بودیم با امیر 13 تا.اون دو تا ماشین یکسره رفتن تا بندر عباس.ولی ما یه 1 ساعتی رو زدیم جاده خاکی تا بخوابیم.

اونا زود تر از ما رسیدن به لنج و بعدشم قشم.ما هم 1 ساعت بعد از اونا رسیدیم .

شب اول یه سوییت کرایه کردیم ولی شبای دوم و سوم از اونجایی که هوا عالی بود و همه مردم لب ساحل مونده بودن ما هم به این نتیجه رسیدیم که مگه خون ما از اونا رنگین تره و به اونا پیوستیم نیشخند

روز اولو که کامل تو درگاهان قشم موندیم و رفتیم بازار گردی و خرج کردن پول.

شبو برگشتیم سویتمون و فردا صبحشم رفتیم دوباره بازار گردی.

ناهارو تو رستوران خیلی معرکه دریا خوردیم و کلی حال کردیم.

   ادامه مطلب فراموش نشه،از ما گفتن بود....

 

بعدش رفتیمو سوییتمونو خالی کردیمو راهی لب دریا شدیم اسم ساحلشو یادم نیس.

همین که چشمم به دریا و آب خورد جو گیر شدم دوربین فیلم برداریو برداشتمو پریدم تو آب.کلی فیلم برداری کردم و آببازی .بعد یه ربع یهو یادم افتاد هی داد بی داد موبایلم تو جیب شلوارمه و من یادم رفته درش بیارم.

از آب اومدم بیرون و امیدوار بودم که روشن بشه که نشد متاسفانه.

موبایله 1 ماهه من دارفانی رو وداع گفت و سوخت.به جناب شوهر جان نگفتم که چه اتفاقی افتاده برا گوشیم فقط بهش گفتم که شارژ تموم کرده همین.

گذشته از این حرفا بعد از سوختن گوشیم برگشتم تو آبو کلی کیف و حال ببُردیم با اعضای خانواده امان مخصوصا حاج امیرمان

بعد از آببازی راهی ساحل شیب دراز شدیم تا بریم ملاقات دلفینا.

وقتی رسیدیم گفتن که فقط صبحها دلفینا هستن و ما هم همونجا اوتراق کردیم تا فردا صبحش .

تو همون یه شبی که لب ساحل موندیم.کلی حَیَوانات عجیب و تازه دیدیم.

سفره ماهی و خرچنگ و ماهی تزیینی و غیره...

راسی یه اتفاق بدم افتاد برای همسر جانمان.رفت نشست رو صندلیای سنگی کنار ساحل که یهو صندلی شکست و خورد پشت پاش.فقط خدا رو شکر که پاش نشکست فقط چنتا خراش برداشت.که فقط جاش میسوخت.

همین جا بود که به آقامون گفتم که چی به سر موبایلم اومده.که اونم در کمال ناباوری گفت من میدونسم که تو موبایل نگه دار نیسینیشخند(به همین راحتی،به همین خوشمزگی)زبان

فردا صبحش آقایون رفتن برای شکار ماهی تا ناهار ماهی کبابی بخوریم.ولی از بد شانسی فقط ماهی آکواریومی تو قلابشون گیر میکرد.که اونم خوردنی نبود.

تقریبا ساعت 10-11 بود که آماده شدیم برای سوار شدن به قایق موتوری تا بریم تماشای دلفین.

این تیکه اش جاتون حسابی خالی.خَیلی خوش گذشت.پر از هیجان .دلفین که نبودن نهنگ بودن

شاید بالای 500 تا دفین دورو ور قایقمون بودن.اگه تونستم فیلمشو آپلود میکنمو میزارم براتون.تا شمام حال کنید مثه ما.

هر چی از دلفینا بگم بازم کم گفتم.راسی امیرمان تو قایق اینقده آروم شده بود فکر کنم از سر و صدا و جیغ و دادای ما و تکونای قایق ترسیده بود.

بعد از دیدن دلفینا به حد اندازه.همون قایق بردمون جزیره هنگام(یه جزیره نسبتا کوچیک در نیم کیلومتری جزیره قشم)،در کل جزیره جالبی بود.توش کلی صنایع دستی میفروختن .و بابام هم کلی خاطره تعریف کرد که سالای مجردیش تو جهاد سازندگی بوده و تو این جزیره خدمت میکرده.

دوباره سوار قایقمون شدیم و بردمون نزدیک صخره های جزیره،و بهمون نون داد تا ماهی های آکواریومی خیلی خوشکل بیان دورو ورمون.خیلی ناز و دیدنی بودن .شاید 1000 تا هم بیشتر بودن.

بعد از اونجا هم برگشتیم ساحل شیب دراز پیش ماشینامون.

بعد رفتیم یه ساحل دیگه که بازم اسمشو یادم نیس.میگفتن که توش لاک پشتهای پوزه عقابی میان برا تخم گذاشتن.

که متاسفانه ما باید شب میرفتیم برای دیدنش که ما بد موقع اونجا بودیم و هنوز هوا روشن بود.

بیخیالش شدیم و راهی شهر قشم شدیم.رفتیم تو پارک زیتون و اتراق کردیم همونجا.

هنوز ناهار نخورده بودیم و داشتیم بحث میکردیم که بریم رستوران یا خودمون بپزیم که یهو یه تاکسی کنارمون واساد و گفت اگه غذا میخواین من دارم.

که ما هم از خدا خواسته ازش 12 پُرس غذا خریدیم.که داشتیم میخوردیم که یهو هوا بارونی شد.و بقیه غذامونو تو ماشینامون خوردیم.

بعد از خوردن ناهارمون بارون هم بند اومد ،ایندفعه دیگه چادرامونو روبراه کردیم و همه رفتن بازار قدیم .جز من و امیرعلی و بابامو آقا رضا (شوهرخالم)

من زیاد با بازار قدیم حال نمیکنم.برا همین نرفتم.تو چادر هممون دراز کشیدیم الا امیرآقا.امیر با پسرای چادر بغلیمون کلی گرم گرفته بود.و با هم بازی میکردن که یه دفعه اومد تو چادر و گفت که مامان دستم اوف شده.نگاه کردم دیدم ناخن اشارش یه ذره قرمزه.

بعدش گفتم اشکال نداره خوب میشه.هنو از قضیه خبر نداشتم.که خانم چادر بغلیمون گفت که دست زده به زغال و دستش سوخته.وقتی فهمیدم خیلی دلم سوخت .آخی بچم چقد الان دسش سوخته و جیکشم در نیومده.حتی یه اشک هم نریخت .مَرد به این میگن.

بعد از 3-4 ساعت همه برگشتن خسته و کوفته.که چادر بغلی هم داشت جمع میکرد بره که آقاشون برگشت گفت دسته پسرتون سوخته تقصیره منه و نباید ذغالو همونجوری رها میکردم تو باغچه.که گفتم اشکال نداره .درس عبرت میشه براش تا دیگه به چیزی که نمیدونه چیه دست نزنه.ولی تو دلم داشتم بهش فحش میدادمنیشخند

خلاصه شب شدو همه رفتیم سیتی سنتر یه پاساژجدید تو قشمه.تا حالا ندیده بودمش.خیلی بزرگ و شیک و چیزاشم گرون مرون بودو به درد جیب خالی ما نمیخورد .آخه هر چی پول داشتیم رو تو بازار درگاهان خرج کرده بودیم.

خلاصه که اونجا فقط رفتیم طبقه سومش که شهر بازی خیلی بزرگی بود.امیرمون کلی سوار وسایل بازیش شدو کلی کیف کرد .

شبو تو پارک زیتون خوابیدیم و از سرما قندیل بستیم. فردا صبحش راهی درگاهان شدیم .چنتا خرید کوچولو داشتم که کردم تو نیم ساعت.

و بعدش راهی بندر لافت شدیم تا بریم رو لنج تا بریم بندر عباس.

همین که رسیدیم بندر عباس و ماشینمون از لنج اومد پایین .یه صف خیلی طولانی از ماشینا پشت سر هم منتظر بودن تا برن رو لنج که ما حواسمون به این صفه پرت شده بود.که یهو ماشین جلوییمون زد ترمز و تا بابایی اومد ترمز کنه شترق خوردیم به ماشین جلویی.

خدا رو شکر مشکل خاصی پیش نیومد فقط گلگیره سمت من لِه شد.اون ماشینه هم که هیچیش نشد .فکر کنم هرچی مدل ماشین بالا تر باشه میزان کاربرد حلب روغن توش بیشترهنیشخند

به طرف گفتیم بمون تا پلیس بیاد کروکی بکشه.ولی مثه اینکه عجله داشتنو رفتن.ما هم گفتیم خدا خیرشون بده معطلمون نکردن.ما هم گازشو گرفتیم سمت شهر بندر عباس

تو بندر عباس هم رفتیم ساندویچ خریدیم و رفتیم تو پارک تا بخوریم که یه اتفاق جالبناک دیگه افتاد .تو خیابونش یه تصادفه زنجیره ای اتفاق افتاد از اینا که فقط تو فیلما دیدیم.

البت ما که هیچکدوم نرفتیم ببینیم.فقط با صداش حال کردیم.این شکلی بود صداش:صدای ترمز شدید بعد شترق.دوباره صدای ترمز شدید بعد شترق.بازم دوباره صدای ترمز شدید و بعد شترق.همینجور 3-4 بار دیگه هم تکرار شد.صداش خیلی باحال بود.از بس گشنه بودیم حوصله بلند شدن هم نداشتیم.

یه ذره استراحت کردیمو راه افتادیم سمت یزد.فکر کنم سیرجان بود که واسادیم برای شام.و دوباره راهی شدیم ساعت نزدیکای 4:30 صبح بود که رسیدیم خونه مامان معصوم تو یزد.

منتظره خاله اشرف اینا بودیم تا بیان که زنگشون زدیم که گفتن تو راه ماشینشون خراب شده و ماشین یدک کش داره بُکسلشون میکنه تا یزد.

از بس این سفر پر از هیجان و کش مکش و اینجور چیزا بود که حیفم اومد تمام جزئیاتو ننویسم .

شرمنده خستتون کردم.چشمک

 

این عکسو خاله محبوب گرفته و من خبر ندارم کجاسخنثی

امیر آقا در حال خاک بازی تو ساحل شیب دراز

اینم همونجاسنیشخند

این دایی ناصره(دایناسور)وسطه همون پاساژ سیتی سنتر بود.خیلی طبیعی و بزرگ بود .تازه تکون هم میخورد صدا هم میداداز خود راضی

اینجا همونجاس که موبایلم سوختیول

بدون شرح!

اینم دو تا دونه ماهی که توسط آقایون شکار شده.قرار بود همین دوتا بین 13 نفرمون تقسیم بشه که رفت تو سطل آشغالنیشخند



این سفره هفت سین پاساژ دریا درگاهانه.قضیه داره ها.کلی از این سفره حفاظت میکردن دو تا نگهبان بالا سرش بود.که امیر آقا ما رفتن تو و دو تا دونه سنجدشو کندو آوردش بیرون که نگهبانه دیدش و گفت این تنها پسریه که اینقد بلا و شَره تورو خدا دورش کنین ما مسئولیت داریمقهقهه


اینم سفره هفت سین شهر بازی سیتی سنتر

امیرمون و راضیه

بدون شرح!

بازم بدون شرح!

نصفه بیشتر پولامون همینجا خرج شدانیشخند

قطار!

راسی نگفتم بهتون.خیلی شیک بود .انگاری اومدی دبی لند !عینک

اینم سفره هفت سین وطنی از نوع هماروسیش(سفره هفت سین خونه برادر شوهر بزرگیم)

 

اینم دومین سفره هفت سین وطنی خونه همآروس دومی

قربونه تیپت برم شاه دومادمبغل

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (105)