امیــــــــــــرعلیامیــــــــــــرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
حلــــــــــما خانومحلــــــــــما خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

♡ امیرعلی و حلــــــما ، عشـــــــــــــقِای مامان ♡

پیج ما رو در اینستاگرام دنبال کنید instagram : @zahrakhajebafqi

دختر دایی جدید!

1391/10/18 6:03
2,731 بازدید
اشتراک گذاری

درود و دو صد بدرود

امیر علی مامان خوبی عسلم؟

دوستان شفیقی که مرا یه لحظه هم در این روزهای وانفسا تنها نمیگذارید،شما چگونه اید؟زبان

دیده ایم که تمام وبلاگها به روز و آپدیت میباشد .ما نیز تلنگری خوردیم برای آپدیت کردن وبلاگه پسرمان.


خبر دارم توپــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ در حد تیم ملیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یک عدد دختر دایی جدید بر تعداد انگشت شمار دختر داییهایَمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اضافه شده است.

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه رو که دیدین ،انگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار اونـــــــــــــــــــــــــــــــم دیدین.

عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاشقش شدم وحشتناکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ.

این دخترکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ همان است که تعریفش را میکنیم.هنوز اسم ندارد ،ولی من و آبجی محبوبه امان ضُحا صدایش میکنیم.تا شاید اسمش روزی ضُحا شود.(زِهی خیال باطل)

راسی بزارین یه ذره آمار هم بدهمنیشخند دختر دایییهایَم به ترتیب سن=سمیه(دختر دایی علی)+زینب (دختر دایی رضا)+سحر(دختر دایی علی)+زهرا(دختر دایی رضا)+ضُحا(دختر دایی رضا)


این مطلب برگرفته از سخنان گُهربار خاله محبوبه میباشد:نیشخند

چند روز پیش دانشگاه تشریف داشتم.و امیر هم طبق معمول خونه مامان منیر .خاله محبوب داشته بهش غذا میداده که امیر نمیخورده.

خاله بهش میگه امیر به مامانت زنگ میزنمو چُغالیتو (در لهجه شیرین یزدی به معنی خبر دادن میباشد)به مامانت میکنما.و دستش را بر گوشش گذاشته و با بنده ارتباط برقرار کرده.

و امیر آقا هم در پشته سیم های خیالی پاسخ گو بودند به جای مادرشان.

خاله:الو سلام زهرا .خوبی؟کجایی؟

امیر:سلام.خوبم.تو خوبی؟دانشگام دارم درس میخونم.چه خبرا؟

خاله: سلامتی.امیر ناهار خورده؟

امیر:نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه

خاله :چی دوست داره بخوره؟

امیر:برنج ،مُرغ ،اُستخوون، سیب زمینی!


این روزها امیرمان خیلی مُحرمی شده.یا در حال زدن سَنج با دو تا در قابلمه است .یا در حال سینه زنی(به قول خودش حُسین زنی).یا در حال عَجَقه زدن است (تو شهرمون یه مراسم خاصی هست که من تا حالا جای دیگه نمونه اش رو ندیدم.با دو تا قطعه چوب به صورت آهنگین و ریتمیک به هم میزنن و یه اشعاری رو در مدح امام حسین میخونن.و این مراسم به خاطر قدمت زیادش فقط در حسینیه خواجه ها که متعلق به اجداد خودم هست برگزار میشه)و همراه با عجقه زدن شهر "ای مَه روی تو ستاره "رو میخونه.این قسمی از همون اشعار که گفتم.


 این روزها بدجور عاشق قطار شده.چپ میره راست میاد میگه سوار قطار شیم.شیطونه میگه با قطار بریم زاهدان نیشخند آرز (یعنی همون آرزو) از دل این بچه دَر بره.

------------------------------------------------------------------------------

آیا گفته بودم که امیرمان بدجور دست بزن پیدا کرده است.چشم ندارد بچه های کوچک تر از خودش را ببیند.میدانم که اقتضای سنش است .ولی بدجور گیر داده به بچه های مردم.و بنده نیز شرمنده.از خود راضی

-----------------------------------------------------------------------------

در خانه پدریمان در کنار جمع گرم خانواده نشسته بودیم جمعا.

که ناگهان امیرخان اعلام ج+ی+ش کردند.او را به توالت راهنمایی کرده و متذکر شدیم وقتی کارت تمام شد صدا بزن.

یه لحظه سکوت همه جا را فرا گرفت .فقط صدای ز+و+ر زدن امیر آقا +گفتن یا علـــــــــــــی میآمدنگراننیشخند

سریع خود را به توالت رسانیده و متذکر شدم :امیرم مامان جون بگو عُمَر بگو یَزید.وقتی اومدی تو اطاق بگو یا علیفرشته

امیدوارم آویزه گوشش شود این نصیحتماناسترس

-----------------------------------------------------------------------------------

مادرمان یا همان مامان مُنیر سابقنیشخند برای پسرکمان برخلاف میل باطنی بنده شمشیر خریدند(از همون پلاستیکی ها).کارمان در خانه شده است شمشیر بازی.جمله ی(منم رستم ،شاه شیران)را هم مادرمان یادش داده است.حالا دیگه خودتون تا تهش را حدس بزنیدعینک


خیلی شُدا ،فکر میکردم چیزی ندارم برا نوشتن .نیشخند

چنتا عکس هم تو ادامه مطلبه...

 

حدس بزنید این عکس متعلق به کدامین پسر مشهور است!؟

آریــــــــــــــــــــــــــــ امیر ماست.در حسینیه خواجها برای اولین بار با من بود.و همه (اقوام دور) از دیدنش تعجب کرده بودن.آخه هیچوقت با من نیست و همیشه با باباشه.مخصوصا تو اینجور مجالس.

مقنعه نوه عمه مان را برداشت و با چنان مهارتی سرش کرد.که بنده مشکوک شدم به پسر بودنشنیشخند

اینجا نیز حسینه است.چند شبی که باباش بعد از ظهر کار بود با خودم میبردمش.

در حاله سینه زدن است.هر چی میخواستم سعی کنم یه عکس وقتی دستش رو سینه اشه بگیرم ،نمیشد.یه عالمه عکس گرفتم ازش ولی همش دستش پایینهنیشخندچنان با حس و حال سینه میزد که باور نمیکنید.دختر بغل دستیم تلنگری زد بهم، گفت پسره شماس؟از خود راضی

در شهرمان جیگرکی زده اند.گفتیم بریم یه بار امتجان کنیم ببینیم چجوریه.

ساعت 10 شب تو اون سرما.در مغازه هم چهار طاق باز بود .لرزه بر انداممان افتاده بود.

از شدت سرما یادمان رفت از مینی سیخ ها عکس بیاندازیم.

مطمئنم بار اول و آخری بود که به جیگرکی سر زدیم.نیشخند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (60)