تکمیل شد.
سلام عشقم
خوبین همگی؟ما هم خوبیم
خیلی وقته که ننوشتم .برا همین اصلا نوشتنم نمیاد
دیروز تو دانشگاه انجمن داشتیم بچه های رشته کامپیوتر .ترم بالایی ها هم بودن.داشتن 5 تا مسئول انتخاب میکردن برا مقاله نویسی که بچه ها منو انتخاب کردن .از اونجایی که خیلی کم رو ،کم حرفو خجالتی ام ،قبول کردم.
امیرکمان کلی بزرگ شده است و کلی حرف میزند و کارهای بزرگتر از خود انجام میدهد.
دست چپی تشریف دارن آقا .البت با دسته راستشم نقاشی میکشد ولی با چپ بهتر کار میکنه.(یعنی نقاشیاش بهتره)
میتواند دایره کجو کُنجول بکشد و ما بسی خوشحال.
جیشش را خیلی نگه میدارد و این به نظر من یه حُسن خیلی خیلی خوبیه.البته دکتر هم نظر منو داره.
هفته ای که گذشت همش سرما خورده بودیم هم من هم امیر.
من بدتر از اون از آبریزش بینی گذشته .کهیر هم به بدنمان یورش آورده بود .
تو 2 روز ،5 تا آمپول نوش جان کردم .2 تا پنی سیلین.2 تا حساسیت و 1 دونه هم بیحسی برا دندون.
راسی دندانمان هم کاملا بازسازی شد.منظور از بازسازی همان دندانیست که خدا نذاشته بود سرجاش
هفتمین سالگرد ازدواجمان نیز نزدیک است بسی.و من و جناب همسر بسی بسیار خوشحال.تولدمان نیز نزدیک است .3روز بعد از تولدم امتحانای آخر ترم هم شروع میشه متاسفانه و خوشبختانه.تیکه کلام و تیکه عمل امیر آقا شده بگل کردن منو گفتن کلماته عشقولانه ی عشگم و عُرمَم(عمرم)حرف امیرمان حرف است.دیشب میخواد به زهرا دایی رضام لجن خوارو نشون بده .قدش کوتاس که میگه بگلم کن نشونت بدم لجن خوارو.عاشقه اسباب بازیاشه.خونه مامانم که میره اول میره سبد اسباب بازیاشو میاره و شروع میکنه به ساختنه آثاره هنری.خیلی حرفه ای چیز میز میسازه ها بدونه شوخی.هر چی هم میسازه حتما باید تشویقش کنیم.وقتی هم من یه چیز میسازم برای تشویق میگه:وااااااااااییییییی چی چی ساختی
جمعه ای یزد بودیم .با دایی محسن و ماشینه جدیدش رفتیم یزد دیدنه مامان معصوم که مشهد بوده.خونه منصوره دختر عموم هم رفتیم.امیر از دکوری خونش یه قاشقه چینی بر داشت و از دستش افتاد رو سرامیکا و شکست.منم به ناچار دعواش کردم و دیگه باهاش حرف نزدم.و برگشتیم خونه دایی محسن داشتم کفششو از پاش در میاوردم که برگشت بهم گفت مامان نگام کن .نگاش کردم.بعد گفت مامان بخند.منم خندیدم.بعد گفت این شکلی نه هه هه هه بخند .منم.خَیلی بَلده.مثلا اینجوری آشتی کردیم.کلا هر کاره بد و اشتباهی که میکنه و من میگمش نکن .بر میگرده میگه غَمی نیس،بابایی دعوا نمیکنه.مثلا پای اجاق گاز دارم ناهار میپزم اومده داره دکمه فندکو هی فشار میده میگم نکن .میگه غمی نیس بابا دعوام نمیکنه.یا مثلا همین الان رفته رو کمد و شیشه عطری که از مشهد خریده بودیمو خیلی هم خوشبو بودو برداشته .میگمش بزارش سر جاش .میگه غمی نیس.بعدم دیدم که دره شیشه رو باز کرده و همه رو ریخته تو دستش.حَیفهر حرفی که میزنه فکر میکنه درسته و ما اشتباه تلفظ میکنیم .مثلا به من میگه بگو سیب زنینی من میگم سیب زمینی .میگه نه سیب زنینی.وقتی مثه خودش میگم .میگه آفرین این درستهامروز یه عروسه نمونه شدم برا مادر شوهرم.از خواب صبحه تعطیلم زدمو ساعت 10 باهاش رفتم روضه ،خونه همسایمون.وقتی برگشتم به امیر میگم چی بپزم ناهار، میگه اِستَمبُلی
وقتی از یزد برگشتیم با دایی رضا اومدیم .رفتیم خونشون تا استیکری که زهرا و زینب خریده بودنو براشون نصب کنم تو اطاقشون .سرگرمی این روزاش شده ساختن چیز میزای عجیب و غریب با لِگوهاش.اینم یه مجموعه از همون هنرا