امیــــــــــــرعلیامیــــــــــــرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
حلــــــــــما خانومحلــــــــــما خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

♡ امیرعلی و حلــــــما ، عشـــــــــــــقِای مامان ♡

پیج ما رو در اینستاگرام دنبال کنید instagram : @zahrakhajebafqi

چه خاطراتی باهاش داشتم!

1391/9/3 15:29
1,754 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

خوبین؟سلامتین؟

این روزا رو به همتون تسلیت میگم .ایشالا که ما رو از دعای خیرتون بی بهره نمیزارین.

داشتم پوشه های عکس رو میگشتم که عکس مراسم شیرخوارگان رو پیدا کنم .که عکسای ماشینه سابقمونو دیدم.

امیر تو اون موقع پیشه ما نبودی.یه جورایی فقط من و بابایی بودیم.

این عکس اولین لحظه ای بود که ماشینو دیدم.کلی جا خوردم.اصلا باورم نمیشد که این ماشینم باشه.

این ماشین خیلی نحس بود.آخه اونیم که این ماشینو ازمون خرید .بعده درست کردنش،مثه اینکه اونم تصادف کرده باز.

از صاحبه اولیشم که خریدیم.اونم میگفت یه بار تصادف کرده بودم باهاش.

کلا نافه ماشینمونو با تصادف بریده بودننیشخند

فکرشو بکنین !من چه جوری تو این ماشین زنده موندم؟

ماشین اوراقه اوراق شده بود.

هیچی ازش نمونده بود.ماشینی که 9800 خریده بودیم رو 2800 فروختیم.

شب 21 ماه رمضون سال 88 بود .شب احیا بود که اون اتفاق افتاد.

تو ماشین تنها بودم.یه حسی بهم گفت زهرا کمربندتو ببند.یعنی اگه بهم الهام نشده بود عمرا کمربندمو میبستم.

دقیق دو ماه بعد از تصادفم فهمیدم که امیرو باردارم.

بعد از 4 سال انتظارش.راسه که میگن خدا یه نعمتو میگیره ازت تا یه نعمته دیگه بده بهت.

همین .فقط میخواسم بگم که خیلی خوشحالم که الان زندمو امیرمو این روزا رو دارم میبینم.

واقعا خدا بعضی وقتا آدمو غافلگیر میکنه.خیلی دوسش دارم،خدا رو میگم.خودش میدونه.

التماس دعا.


مینا مامان ساقی و محمد گفت از حالت هم بگو.باشه.

لحظه ای که تصادف کردمو که اصلا یادم نیست.چون 100%خواب بودمنیشخند

وقتی که رفتم تو باقالیا  شوهرم تو ماشینه خودش جلوتر بوده دیده که گردو خاک بلند شده و نوره ماشینم دیگه نیست.

برگشته و منو با سختی تو اون تاریکی پیدا کرده و از یه ماشینه دیگه کمک خواسته تا بیادو منو بیرون بیارن.

من بیهوش بودم .اول با آمبولانس بردنم بافق بعد دوباره از بیمارستانه بافق منتقلم کردن یزد .اینبار مامانم همراهم بوده.

تا یه هفته حافظه کوتاه مدتمو از دست داده بودم.اگه فیلم چپ دست رو دیده باشین .منظورمو میفهمین.

مامانم میگفت تو اون یه هفته همش از سرت عکس میگرفتن.

میگفت از 24 ساعت شبانه روز 25 ساعتش خواب بودی.

میگفت بعضی وقتا هم که بیدار میشدی هیچی از قبل یادت نبوده.میگفت منن همش کنارت بودم.ولی وقتی از خواب بیدار میشدی میگفتی چرا تنها میزاری نیشخند

میگفت رفته بودم برات آب بیارم که وقتی برگشتم دیدم رفتی رو تختت واسادی و خانمه که کنارت بستری بوده و دیسک کمر داشته اومده دستتو گرفته .(تو فضا سیر میکردم،حتما اونموقع میخواسم پرواز کنمقهقهه)

میگفت موقع ملاقات تمام اتاقت پر میشده.با همه دونه دونه سلام و احوالپرسی میکردی .وقتی تموم میشدن میخوابیدی.10 دقیقه بعدش بیدار میشدی باز با همه به ترتیب سلام احوالپرسی مفصل میکردی.

و خیلی کارها و حرفهای باحال دیگه.اوایل که حالم خوب شده بود و مامانم اینا رو تعریف میکرد کلی میخندیدم.و هی دعواشون میکردم که چرا ازم فیلم نگرفتین،همتون موبایل داشتین که.نیشخند

راسی دکتر تشخیص داده بود که مغزم ورم کرده،همین.

تنها یادگاری که از تصادفم دارم 2 تا رد زخمه که روی دستمه و موبایلم که تازه خریده بودمش و تو تصادف کلی رنگ و روش پریده بود.

 


روزه دوم احیا بود که ماشینمون یه هفته ای کناره کوچه خوابیده بود .یه قطعه اش خراب شده بود و تو شهر خودمون نمیتونستن تعمیرش کنن.

جناب شوهر گفت خانم پاشو دوتایی ماشینو ببریم یزد برا تعمیر.

هی از من انکار از اون اصرار . من میگفتم با داداشات برو اون میگفت نه فقط با تو.

گفتم باشه .من سوار بر پراید و شوهرم سوار بر 206 .206 رو من بکسل کردم تا یزد.

روزه هم بودیم هر دو.اون روز از شانسه بده من میگرنم اوت کرده بود و سر درد عجیبی داشتم.

نزدیکای اذانه مغرب و موقع افطار بود که کاره ماشین و تعمیرش تموم شد.خرجش شد 70 تومن.حیفنیشخندچون خونه دادییم دعوت داشتیم برا افطار نرفتیم رستوران.برا همین نفری یه شیر کاکائو و یه شربت آلبالو خریدیم که تو راه بخوریم.

من با 206 خودم بودم و جناب شوهر با پراید خودش.

نصفه بیشتر جاده بافق- یزدو اومدیم تا رسیدیم به مسجد ابولفضل .تا بافق فقط 20 دقیقه فاصله داشتیم.پیاده شدیم تا یه آبی به صورتم بزنم.

شوهرم گفت اگه حالت بده ماشینو میزاریم همینجا فردا میام برش میدارم.گفتم نه دیگه راهی نمونده میام.

داشتیم وارده جاده اصلی میشدیم که گفتم ولش کن کمربند نمیخوام (حالت تهوع داشتم و سر درد شدید)،که یه حسی گفت نه کمربندتو ببند.منم بستم.

دیگه بعد از مسجد ابولفضل رو اصلا اصلا یادم نمیاد که چه اتفاقی افتاد.

فقط میدونم نرسیده به شهرک صنعتی از جاده اومدم بیرون و با تپه های کنار جاده برخورد کردم و بعد هم چپ کردم.

فقط خدا رو شکر میکنم به خاطر سهل انگاریم با ماشینه دیگه ای تصادف نکردم.

و از این هم خیلی خیلی خوشحالم که تو ماشین تنها بودم  و کسه دیگه باهام نبوده.

فکر کنم همه رو گفتم بازم اگه سوال داشتین بپرسینزبان

 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (36)