امیــــــــــــرعلیامیــــــــــــرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
حلــــــــــما خانومحلــــــــــما خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

♡ امیرعلی و حلــــــما ، عشـــــــــــــقِای مامان ♡

پیج ما رو در اینستاگرام دنبال کنید instagram : @zahrakhajebafqi

دوباره برگشتیم!

1391/8/25 23:01
2,539 بازدید
اشتراک گذاری

درودو دو صد بدرود

آری بازگشتیم از سفر.آنهم چه سفری.جایتان خالی و البته بسیار سبز.

جناب مادر شوهر هم در این سفر ما رو همراهی کردن طبق روال سفرهای گذشته.(خدایا موقع تقسیم شانس ،به نظرت من کجا بودم؟نیشخند)

سفری بی دردسر ،بی هیاهو،کم خرج و کوتاه.به نظرم خیلی خوب بود .

محل استقرارمان در چند متری حرم بود و از این بابت بسی بسیار خوشحال .

پس نتیجه میگیریم که دلمان اصلا راضی نمیشد اماممان را رها کرده و به سیاحت برویم.

فقط دوبار ماشینمان را از پارکینگ خارج کرده یکی به مقصد طلاب برای خرید مانتو و شلوار.و دیگری به قصد خانه خاله اشرفمان.

بسی بسیار راضی از اینکه ترک کردیم اماممان را.اول برای اینکه به مقصودمان رسیدیم و صاحب دو عدد مانتو و یک عدد شلوار شدیم.و دومی نیز دیدار خانواده بسیار دوست داشتنی خاله اشرف شدیم.

پسر خاله امان یک سال از بنده کوچکتر تشریف دارن ولی ترم اول فوق لیسانسه.زَری جون یاد بگیر از تو کوچیکتره(کنایه به مامان امیرعلینیشخند)

از آنجایی که هیج جا جز حرم نرفتیم ،پس عکسی هم نگرفتیم با اجازتون.

بعد از مشهد تصمیم داشتیم از راه شمال و تهران برگردیم به دیارمان .که آن هم مادرشوهر جان با دیدن اخبار ،که شمال کشور هوا بارونیه و راه بندان،از سفر به دریا ،جناب همسر را پشیمان کردند.

راسی یه خاله دیگه هم دارم که خونشون وسط راه مشهد و یزده.اسم شهرشون عشق آباده.هم رفت و هم برگشت یه شب رو اونجا بودیم .و موقع برگشت از استخرشان کلی ماهی گرفتن و بهمون دادن.(ماهی خوراکی،اسمشو نمیدونم چیه.فقط خیلی سیخ داره برعکس قزل آلا)

 تمام اخبارمان از امیرعلی ختم میشود از کارهایش و حرفهایش در ماشین در مسیر رفت و برگشت.

راسی تو حرم همش پیشه بابا روح الله بودی و با ما نمیومدی.برا همین زیاد چیزی ندارم بنویسم.فقط بابایی میگه که چپ میرفتی راس میومدی ،خادما بهت شکلات میدادن یا آدمای عادی.(چیزی که دکتر منع کرده,امیرم از خدا خواسته همش لپش پر از شکلات بود).ضریح رو هم برا اولین بار بوسیدیماچ

 برای ایمنی دوچندان در سفر ،صندلی ماشین امیر خان را نیز به همراه داشتیم .بچم مثه بُت چسبیده بود به صندلی و نمیتونست جُم بخوره.اولش کلی نق و نوق کرد ولی زیاد تحویلش نگرفتیم و سرش را با هزار چیز گرم میکردیم.امیر نگاه کن شترا رو،امیر کلاغا رو ببین،امیر ماشین بزرگو ببین،امیر آدما رو نگاه کن،امیر برامون شعر بخون،امیر اتل متل توتوله رو بخون،امیر یه توپ دارم قلقلیه و هزار جور ترفنده دیگر......

اوایله سفرمان بود که ماشین کمی بازی در آورد ولی با کلی تهدید کردنش به راهمان ادامه دادیم.

اولین جایی که توقف کردیم امامزاده ساغند بود که بنده عینکمان را جا گذاشتیم و دیگر هم یافت نشد.زبان

دومین توقفمان امامزاده طبس بود که امیر بچم انگار که از زندون آزاد شده باشه ،اینقد اینور و اونور دوید که نایی برای حرف زدن نداشت.وقتی شاممان را خوردیم اومده میگه مامان بریم با ماشین بزرگا عکس بگیریم.که بنده این مسئولیت رو بر شانه جناب پدر انداختم و با هم رفتن برای عکس گرفتن.همین که اومدن عکس بگیرن -دیدین ماشینای بزرگ مثه آدما نفسه عمیق میکشننیشخند،من به این نفس عمیقا میگم پِسخنده-کامیونه پِس کرده و امیر آقا زهره ترک شدن و پشیمان از عکس گرفتن.

موقع برگشت چون میدونست نق زدن فایده ای نداره و کسی کمربندشو باز نمیکنه یه کار جدید کرد.آوازای من در آوردی میخوند و به باباش میگفت برقص و باباشم به علت کمبود جا و تمرکز بالا حین رانندگی ،فقط بِشکن میزد و خوده امیر هم تو صندلیش قر میداد ،اونم چه قری در حده شکیرا.

یه کامیون از بغله ماشین رد شد من ترسیدم.امیر اونموقه اومده بود جلو پیشه من.بهم گفت ترسیدی؟گفتم آره.گفت بیا بغلمبغل

مامانم از امیر میپرسه :امیر خونه خاله اشرف ،بازی کردی با راضیه؟امیر میگه:خجالت کشیدم،فقط نقاشی کشیدمنیشخند


همین الان امیر اومده پیشم ،یقشو گرفته پایین میگه میخارهنیشخندمنم...

عکسا تو ادامه مطلبه...

 

مامانم از امیر میپرسه :امیر خونه خاله اشرف ،بازی کردی با راضیه؟امیر میگه:خجالت کشیدم،فقط نقاشی کشیدمنیشخند

اینجا هم صحرای طبسه.همونجا که هلی کوپترای آمریکایی توی طوفان شن گیر کردن.

اون دوتا حیوون که بالای تپه ها هستن،دو تا خر(همون الاغ)صحرایی هسن.تقریبا نزدیکای کارخانه چادرملو بودیم که این دو تا رو کنار جاده دیدیم .واسادیم تا امیر ببینتشون.که دیدم تو پای یکی از خرا قوطی کنسرو گیر کرده.با جناب همسر جان چنان دنباله این این خرها کردیم برای نجاتشون که باور نمیکنید.براشون سیب هم انداختیم ولی فایده نداشت و اونا فرار میکردن و میرفتن بالای تپه ها .خلاصه که ما اومدیم ثواب کنیم ولی اونا خیلی خر بودن.نیشخند

هوای مشهد خیلی خوب بود.یه عالمه لباس کاموایی و پالتو و کافشن برداشته بودم .ولی یه بارم استفاده نکردیم

تقریبا بدون شرح!اون خانمه غریبس برا همین شطرنجی شده(نمیدونسم چجوری میشه شطرنجی کرد عکسونیشخند)

دایی رضام اینا اومده بودن دیدنمون که شام نگهشون داشتم.امیر گیر داده بود به زهرا و روی پاش لم داده بود سر سفره

این نقاشی رو زینب کشیده و زهرا هم رنگ کرده.برای امیر هدیه آورده بودن(شک دارم زینب کشیده باشه)متفکر


عکسای جا مونده از قبل

بدون شرح!

بازم بدون شرح!

اینم امیرعلی تو شبه عید غدیر توی مزرعه بابابزرگ.با هم رفته بودیم پیاده روی تا جوجه کبابا حاضر بشهخوشمزه

مامانم داره نماز میخونه و امیر سو استفاده میکنه

حالا برعکس...زبان

اینم یه عکس از گنبده طلای امام رضا برای حسن ختام

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (50)