امیــــــــــــرعلیامیــــــــــــرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره
حلــــــــــما خانومحلــــــــــما خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

♡ امیرعلی و حلــــــما ، عشـــــــــــــقِای مامان ♡

پیج ما رو در اینستاگرام دنبال کنید instagram : @zahrakhajebafqi

یادش بخیر!!!

1391/6/28 7:26
1,315 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

خوبین؟خوشین؟سلامتین؟

نمیدونم از کجا شروع کنم.آهان از اینجا که مامانم و آبجیم و بابام یزد بودن برای ثبته نام آبجیم تو دانشگاهش ،که اونا هم عکسارو یادشون رفته بیارن.

آخرش یه روز اختصاصی باید برم یزدو عکسا رو بیارم.نیشخند

یهویی یاد مدرسه کردم این موقع صبح. یادش بخیر اونموقع ها وقتی نزدیکه اول مهر میشد چه حالی داشتیم.روزی ١٠٠ بار مانتو و شلوار نوی مدرسمونو میپوشیدیمو باهاش حال میکردیم.

دفتر و کتابامونو خودمون جلد میکردیم با چه دقتی که مو لا درزش نره.

برای تو کیفمون لیوان میخریدیم ولی همیشه با دست آب میخوردیم.

روزا و هفته اول مدرسه همیشه مانتو مقنعه امون اتو کشیده بود ولی بعدش دیگه بیخیالش میشدیم.

اولای دفترمون چقد خوشخط مینوشتیم ولی به آخراش که میرسید خودمونم نمیتونسیم دستخطه خودمونو بخونیم.

واییییییییییییییییی یادش بخیر.چه زود گذشت.با اینکه از درس و مدرسه زیاد خوشم نمیومد ولی بازم دلم تنگ شده.

یادش بخیر چقد با دوستامون بعد از مدرسه با تلفن حرف میزدیم.انگار که اصلا اونروز همو ندیدیم.

بچه که بودیم چه روزای خوبی داشتیم.یادش بخیر .انگار 100 سال از اون روزا میگذره.خیال باطل

برای راه رضای خدا یه عکس از اون روزا ندارم.حیفناراحت


وقتی با ماشین از کنار کیف فروشی رد میشم .همش دعا میکنم کی بشه امیر بزرگ بشه بره مدرسه تا براش کیف بخرم.آخه همش یاده کیف خریدنای خودم میوفتم وقتی میخواسم برم مدرسهخیال باطل

بیخیال این حرفا بریم سراغ امیر علی خودمون که فعلا واجب تره.

خیلی دوست داره همه کارارو انجام بده و مستقل باشه.

وقتی میخوام سفره غذا رو پهن کنم میاد تو آشپزخونه و میگه بده من کمک کنم.

باباش داره میره آچار بیاره از ماشین میگه بزار من بیارم آچار.

باباش داره میره توالت میگه بده من جیشه بکنمنیشخند

تا این حد میخواد مستقل باشهبغل


5 شنبه ای که گذشت همه خونه خاله محبوبه دعوت بودیم.ناسلامتی ما باید اون دو تا رو پا گشا کنیم اول  .

خلاصه که همه چی عالی بود و خوشمزه.شام مرصع یا مرصح ما که نفهمیدیم کدومش درسته؟!بود.با تمام مخلفات.

امیرعلی هم که مثه همیشه خوشتیپ و بلا و شیطون.احساسه مالکیت میکرد نمیذاشت بچه های دیگه دست بزنن به وسایله خالش ولی خودش میتونستنیشخند


جنابه مادر شوهر به همراه خواهر شوهر تشریف بردن شمال گردی.

و به همین بهانه هماروس(جاری)بزرگه برادر شوهرای تو خونه را دعوت کردن و ما را نیز همینطور برای صرف ناهار.

ما نیز با کمال میل قبول کرده و راهی شدیم.دستش درد نکنه الحق و والانصاف که هماروسه خودمه،عجب دستپختی.کیفمان برید.

امیرعلی هم که با حرفاش کلی دل و قلوه پخش میکرد.

منو جناب هماروس جانمان هم تا توانستیم از موقعیت استفاده کرده و غیبت کردیم.وقت تمام

رفته از تو اطاقه پسر عموهاش این کلاهو آورده.اینجوری گذاشته سرش بهم میگه عکس بگیر این شکلینیشخند


راستی یه خبر دارم توپ ولی به خاطره اینکه هنوز قطعی نیست و امکان داره جناب همسر دوباره زیرش بزنه نمیگم تا عملی بشه اون سورپرایزه.قلببعدا میگم.(خودمم طاقت ندارم میخوام بگما ولی میزارم تا 100% بشه قضیه.اونوقت میگم )

راسی یادم رفت بگم که 25 شهریور همین 2 روز پیش تولده همسر گرام و بابای امیرعلی بود.میخواسم یه جورایی غافلگیرش کنم ولی قبل از اینکه بره سرکار گفت همه بانکا تولدمو تبریک گفتن اس ام اسیناراحتآخه این دیگه چه حالگیریه.حداقل بزارید فردای تولد تبریک بگین .شاید یکی بخواد طرفو سورپرایز کنه.

خلاصه که بعد از ظهر با امیرخان زدیم بیرون با پولای شاباشی که تو عروسی محبوب گرفته بودم برای بابایی کیک خریدیم با فالوده شیرازی به جای کادوش.



نمیدونم چرا نمیشه شکلک گذاشت.شرمنده دیگه اگه پستام اینقد سوتو کورهنیشخندآخه خودم عاشقه شکلکم  .تازه پستای قبلیمم شکلکاش پریدن


نیم ساعت بعد نوشت:نیشخند

به امیر میگم امیر یه بوس میدی میگه نمیخوام یه بوسه بدم.

بهش میگم امیر برام متکا میاری میگه نمیخوام مُگگا بیارم،نَگینه(سنگینه)

بهش میگم امیر برام کنترلو میاری میگه کنتولو نمیخوام بیارم.

باباش خوابه میره بالا سرش وامیسه به من با عشوه و ناز میگه بِزنم میگم بزن.شترق میزنهنیشخندنه به اون با ناز گفتنش نه به این زدنش

میره بالای مبل منم پایین مبل دراز کشیدم جلوی تی وی.میگه بپرم؟منم بیخبر از اینکه بالا سرمه میگم بپر.نیشخند

دارم حریم سلطان میبینم .امیرم داره نق میزنه بهش میگم اگه پسره خوبی باشی میبرمت خونه بی بی تا گوگه ببینی.دیگه نق نزد میگه بریم میگم باشه بزار خاموشش کنم ولی هنوز داشتم میدیدم.خودش میره رو صندلی کامپیوتر بعد رو میزش بعد هم رو میزه تی وی و تی وی رو خاموش میکنه.بعد از همون بالا میگه حالا بریمنیشخند

بسیار یک دنده تشریف دارن آقا .دیشب داشت بدی میکرد گفتمش اگه پسر خوبی باشیو اسباب بازیاتو جمع کنی با موتوره عمو میریم بیرون.برگشته میگه نمیخوام اَبازیا جمع کنم.من و باباش دمه در منتظرشیم تا جمع کنه بازم جمع نکرد .باباش موتورو روشن کرد گفت ما داریم میریما زود باش جمع کن.به زور 5 تا دونه لوگو رو انداخته تو جعبه و اومده تا بریم.(مثلا میخوام از راهنمایی های جو فراست راهنمای خانواده استفاده کنم ،ولی نمیشه.این بچه روی منو و جو فراستو کم کرده)ابرو


چهارشنبه نوشت:

دیشب بابایی بردمون کافی شاپ سنتی ،جوجه کباب زدیم به هیکل چه صفایی داشت.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (32)