امیــــــــــــرعلیامیــــــــــــرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره
حلــــــــــما خانومحلــــــــــما خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

♡ امیرعلی و حلــــــما ، عشـــــــــــــقِای مامان ♡

پیج ما رو در اینستاگرام دنبال کنید instagram : @zahrakhajebafqi

تولدت مبارک عزیزکم!!!

1391/5/12 3:24
2,762 بازدید
اشتراک گذاری

 

 شکلکهای جالب آروین

سلام مرد کوچکم

امیر مامان الان تو خواب نازیو کمتر از چند ساعته دیگه مونده تا تولده 2 سالگیت.

چقدر زود گذشت این 2 سال.مثله برق و باد.چه روزا و شبایی با هم داشتیم.

از بودن کنارت تو این 2 سال لذت بردیم.همیشه کنارمون بمون.

تولدت مبارک گله مامان.دوست دارم یه عالمه ،هر چی بگم بازم کمه.

 شکلکهای جالب آروین

امیره مامان کلی برنامه داشتم برای تولدت.میخواسم حتما تولدت رو تو خونه خودمون جشن بگیریم.که متاسفانه نشد.

هر چی فکرشو میکنم میگم انشالا تولده 3 سالگیتو جشن میگرم مفصل.

حالا که از تولد خبری نیست بزار چنتا خاطره از موقع تولدت تا 8 ماهگیتو بگم ،چون این وبلاگو از 8 ماهگیت شروع کردم و خاطرات قبل 8 ماهگیتو فرصت نکرده بودم بنویسم.

ادامه مطلب منتظرتونه

 شکلکهای جالب آروین

 

 

 شکلکهای جالب آروین

دکتر مرتاض زمان زایمان رو 10 مرداد تعیین کرده بود که من به همراه مامان و بابام رفتیم یزد تا برم برای زایمان و بابایی هم شیفت بعد از ظهر بود و نمیتونست مرخصی بگیره.

اولش که رسیدیم با هم رفتیم تو بازار تا من کادوی زایمانی که قرار بود بابایی برام بخره رو بخرم.

یه النگو خریدم که قیمتش شد یک میلیون و دویست و چهل هزار (هنوز طلا ارزون بود نسبت به الان)

بعد رفتیم بیمارستان که دکتر گفت برو خونه تا دردت شروع بشه ،اونوقت بیا.گفت پیاده روی هم بکن تا راحت تر زایمان کنی.

شبش به همراه مامانم و مامان معصوم و خاله مریم رفتیم خیابون گردی با پای پیاده.مامان معصوم برای کادوی زایمانم همون شب یه چراغ خواب خرید با سلیقه خودم.اونم شذ 35 هزار.

بعد مامانم هم یه کهنه شور خرید برای سیسمونیم.خلاصه که پای پیاده مامانو خاله مجبور شدن این دوتا جنسه بد بارو تا خونه بیارن.

تازه موقع خریدن کهنه شور نزدیک بود چراغ خوابو هم بدزدن ازمون.که خاله مریم زود متوجه شد و نجاتش داد از دسته دزدا.

هنوز هیچ دردی نداشتم فردا شبش به همراه خاله مریم و دختر خالم زهرا(که اونم 8 ساله منتظره نینیه)با هم رفتیم سینما.و من مهمونشون کردم، فیلمشم (پسر آدم  ،دختر حوا)بود.کلی خندیدیم تو سینما.که یهو آخرای فیلم بعد از اونهمه خنده درده من شروع شد.ولی خیلی دردناک نبود.خالم گفت پاشو بریم خونه.که گفتم نه بزار اینو ببینیم تا تهش اینهمه پول دادم بعد میریم

خلاصه که بعد از رسیدن به خونه زنگه آژانس زدیم(چون بابابزرگ برگشته بود بافق).تو راه یه دعوا دیدیم و آقای راننده میخواست تا ته دعوا بمونه و تماشا کنه که مامانم گفت زایو تو ماشینه نا سلامتینیشخند

وقتی رسیدیم بیمارستان پرستار برام ویلچر آورد ولی از اونجایی که من خیلی قویم گفتم خودم میام .ولی وسطه راه دیگه کم آوردم و سوار شدم.

خلاصه که از ساعت 11:30 یازدهم مرداد دردم شروع شد تا ساعت 10:45 دوازدهم .

جات خالی به خدا رسیدم تو اون 12 ساعت.زیاد چیزی یادم نمیاد تنها چیزی که یادمه حرفه ماما بود وقتی که به دنیا اومدی.گفت:وای عجب چشمای دُرشتیبغلمژه

سرتو درد نیارم یه 3 روزی رو مهمونه بیمارستان بودیم .یه عمله کورتاژ هم انجام دادم .

برای اولین بار که با دقت دیدمت کلی تعجب کرده بودم.مطمئن نبودم که تو بچه من باشی.آخه شبیه هیچ کس نبودی.یه بینی گنده.دهنه گشاد .رنگه پوستتم سبزه بود.تازه کچلم بودینیشخنداما با این حال عاشقت بودم .برای یه لحظه هم نزاشتم ببرنت تو اطاق ریکاوری و همونجا رو تخت کنارم خوابیده بودی .تا ببرنمون تو بخش.

 


وقتی از بیمارستان مرخصمون کردن رفتیم خونه مامان معصوم تا شیرینی که سفارش داده بودیم رو حاج خلیفه درست کنه.

وقتی رسیدیم خونه جلوی پای هردومون گوسفند قربونی کردنو گوسفنده شد عقیقه جنابعالی.

فردا شبش مامانم به همه زنگ زد و همه رو برای عقیقه دعوت کرد خونمون.برای عقیقه آبگوشته امام حسین پختن.

من و تو بابایی فقط نظاره گر بودیم .کلی مهمون داشتیم اونشب .

مامانم خیلی کمک حالم بود.من اصلا یادم نمیاد یه دفعه هم بغلت کرده باشم و راه برده باشمت.

تا شبه دهم مامانم همش پایین خونه ما بود.از بعد از شب دهم فقط شبا پیشمون میخوابید تا یه وقت اذیت نشم.

روزه 20 بردیمت برای ختنه کردن.راسی نافت هم روزه نهم افتاد و بردیمت حموم .

وقتی 45 روزت شد برای اولین بار رفتیم مشهد اونم 3 تایی.بار اولم بود که به تنهایی باید مراقبت میبودم و مامانم کنارم نبود.

وقتی رسیدیم مشهد نه هتلی تونسیم پیدا کنیم نه خاله اشرف اینا بودن.حتی خونه بابابزرگ هم دسته مستاجر بود.برای همین شبه اول رو تو ماشین خوابیدیم به چه سختی.

شب بعدش رفتیم خونه خاله اشرف اینا و شب خاله مواظبت بود و من راحت خوابیدم

 


از بعد از 45 روزگی هر روز خوشکل و خوشکلتر میشدی.تا حدی که هر کی میدیدت باور نمیکرد تو همون بچه ای باشی که شبه عقیقه دیده بودن.

اسمت رو اول دوست داشتم بزارم امیرسام.بعد شد امیر ارسلان وبا پافشاری بابام شد امیرعلی.

راسی وقتی 7 ماهه باردار بودم جنسیتت معلوم شد که پسری و همون روز هم رفتیم برای خرید سرویس خوابت.

تا 7 ماهگی خیلی بالا میاوردی و من از این کارت متنفر بودم ولی چاره ای جز تحمل کردن نبود.از بعده از 8 ماهگیت خیلی بهتر شدی.

راسی تو 3-4 ماهگیت متوجه یه دونه زیره بغلت شدم .که وقتی بردیمت دکتر گفت چیزه خاصی نیست و یه درصدی از بچه ها بعد از واکسن زدن اینجوری میشن.

تا قبل از اینکه بریم مسافرت نه بلد بودم مای بیبیتو عوض کنم نه بلد بودم بغلت کنم.تنها کاری که بلد بودم خوابیده شیر دادنت بود که اونم مامانم میزاشتت برای شیر دادن.خجالتبعد از مسافرت دیگه اُستا شدم.

تو 5 ماهگی تونستی بغلتی و تو 6 ماهگی تونستی بدون کمک بشینی.

وقتی 7 ماهت بود رفته بودیم مرکز بهداشت برای مراقبت ماهیانت که بابام زنگ زد به موبایلم و گفت محسن (داداشم)پیشه منه و حالش خوبه بیا باهاش صحبت کن.که فهمیدم یه اتفاقی براش افتاده که گفت از ساختمون 7 طبقه پرت شدم پایین و الان تو بیمارستانم.

سریع خودمونو رسوندیم بیمارستان،داشتن اعزامش میکردن یزد تا تو دستش پلاتین بزارن.فقط 1 ماه مونده بود تا عروسیش.

عروسمون کلی غصه خورد چون از شوهرش دور بود و فقط از طریقه تلفن ازش خبرداشت.

خلاصه که عملش کردن و عروسیشون به هم نخورد خدا رو شکر.خدا خیلی رحم کرد داداشمو.میگفت از اونجایی که پرت شدم همش میلگرد بوده.اگه نیم متر اونور تر افتاده بودم میلگرده قفسه سینمو پاره کرده بوده.خدا به جوونیش رحم کرده و به زنش که ازش دور بوده.

روز اوله سال 90 خودمون رو آماده کردیم برای رفتن به خوی(فکر کنم آذربایجان غربیسوال)که بهمون خبر دادن که عمه پدر زن فوت کرده و عروسی منحله.تازه عموی خودمم هم تازه فوت کرده بود . و این میشد سومین اتفاقی که منجر به منحل شدنه عروسی میشد.اول فوت عمو محمدم دوم افتادن داداشم یا همون داماد سوم هم فوت کردن عمه پدر زن.

که بعد از کلی غصه خوردن خبر دادن که بیاین که خانواده عمه رضایت دادن برای گرفتنه عروسی.ما هم خوشحال راه افتادیم .دقیق 24 ساعت تو راه بودیم تا رسیدیم.

زندایی سونیا برای اولین بار امیرعلی رو میدید.منم این سوال به یادموندنی رو ازش پرسیدم.نظرت راجبش چیه؟که زندایی هم مونده بود در جوابم چی بگه بنده خدانیشخند

عروسی با کلی تشریفات و بزن و بکوب به خوبی برگزار شد فقط آقای دوماد دستشون چلاق بود و موقع رقصه عروس خانم یه گوشه ایستاده بودو فقط دست میزد .اما ژستش خیلی باحال بود هیچوقت یادم نمیره.

فردای عروسی عروس خانم که همون زنداداش باشن رو برداشتیم و عازمه دیارمون شدیم.

راسی تو عروسی فقط دختر عمو زهرام بود با همسر و بچه هاش و فامیله دیگه ای نداشتیم.

وقتی رسیدیم خانواده عروسمونم با 1 روز تاخیر رسیدن یزد و یه مهمونی خانوادگی تو یکی از تالارای یزد به مناسبته ازدواجشون گرفتیم و بعد هم همه اومدن برای دیدنه خونه عروس و اونجا هم کلی بزن و برقص داشتیم.یادش بخیر.

فردا شبش عروسیه یکی از فامیلای مامانم بود که اولین دندونه امیر آقا جوونه زد .دقیقا 11 فروردین سال 90.

دیگه از این به بعد تمام خاطراتتو ثبت کردم جیگرم.

شرمنده میدونم که این پست خیلی طولانی شد ولی چاره ای نبود باید اون 8 ماه رو یه جورایی جا میدادم دیگه.

مرسی که همیشه همراهمونین.دوستون دارم یه عالمه.

راسی از سارا جون مامان علی خوشتیپ ،مریم جون مامان پریسای عزیز و میناجون مامانه محمد و ساقی به خاطر تولد نتی که برامون گرفتن ممنونم .واقعا سورپرایزم کردین.مرسی.دوستون دارم فراوون

 شکلکهای جالب آروین

شاید بعضی چیزا رو تو انداخته باشم که بعدا میام اضافه میکنم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (47)