پُسته افتخاری!!!
سلام دوستای گلم،خوبین؟خوشین؟سر حالین؟
قَرَض از مزاحمت گذاشتن یه پُسته نیمه جونه.از شیطونیای امیرخان.
اگر قرصی ،دارویی برای جلوگیری از کچلی مفرط سراغ دارید ،خواهشن اسمشو بگین.
دارم از دسته دو نفر کچل میشم.
یکیش امیر خانِ مامانه،که با شیطونیاش دیگه برام مویی جا نزاشته.
یکی هم خودم.یه راه خودکشی که نه درد داشته باشه نه خون داشته باشه نه گناهی داشته باشه هم بهم معرفی کنید.
الان 2 هفتس که تصمیم گرفتم رژیم بگیرم .10 تومن هم پول برنامه رژیم دادم.ولی به جای اینکه خوردنم کم بشه بیشتر هم شده.ظهرا که از خواب پا میشم دلم غارو غور میکنه.باید حتما دوباره ناهار بخورم.
مینا جون 29 عروسی دختر خاله امه سفرمون فکر کنم یا عقب بیوفته یا جلو.از این قضیه هم کلی ناراحتم.
شانس که نی ،سنگ پا قزوینه(من زیاد اهل ضرب المثل نیسم،خودتون یه جوری درسش کنید)
بریم سر اصله مطلب .که سخن یار بسی شیرین تر است.
امیرخان الان 2 روزه که با باباش میره استخر.البت تو توییپ بادی میشینه و فقط آبباسی میکنه.
روزه اولی که رفته بود .هنوز 15 دقیقه از برگشتشون نگذشته بود امیر آقا دسته گل آب دادن.شانس آوردیم تو استخر این کارارو نکرده بود.تازه قبله استخر کاره خودشو کرده بود.فکر کنم آب استخر خورده بوده
روزه دوم خواب بود همین که باباش اومد بلندش کنه از رو زمین .دید که بوی وحشتناکی از ما تحته امیر آقا میاد که جای بسی خوشحالی بود .امیر آقا رو سرویس کرده و تحویل پدر گرامی دادیم.
در استخر هم همه بچه ها برای کشیدن امیر داوطلب میشدن.کلا کشیدن امیر نوبتی شده بود.بچه پسرا تو سر و کله هم میزدن .میگفتن نوبته منه اون میگفت نوبته منه.
فکر کنم تو روزهای آتی باید این کشیدن امیر رو بلیطی کنیم.کاسبیِ خوبیه
از بحث استخر بیایم بیرون و بریم سراغ مامانم اینا.
چند شب پیش جاتون خالی بالا خونه مامانم تشریف داشتیم .
که دیدیم صدایی از این امیر نمیاد.پیش خودم گفتم حتما یه جایی خواب رفته چون ظهرش رفته بود استخر و نخوابیده بوده.
پا شدم و رفتم سراغش که ببینم کجاس .چشمتون روز بد نبینه
که دیدم تو راهروی در ورودی داره با خاکه گلدونا بازی میکنه.حالا بازی کارش به خیره .داشت خاکارو اینور و اونور و تو کفشا میریخت.
خلاصه با چهره ای بسیار عصبی،تقریبا این شکلی،گفتم خدا همش کار برا آدمای تنبل درست میکنه.
امیرو سپردم دسته مامانم و با جارو برقی به جنگه خاکها رفتم.
امیر ما همچنان در حال فراگیری سخن گفتن به سر میبرن.و همونایی رو هم که بلده چنان در جای مناسبه خودش به کار میبرد.که گاهی اوقات دهانمان 2 متر باز میماندالبته از این بیشتر.
مثلا داره با کامیونش بازی میکنه و جلوی راهشم ،به من که میرسه میگه کنار
مثلا از ماشین پیاده شدیم .کفش پاش نی میزارمش رو کاپوت که میگه داغه
تو خونه بی بی میخواد بره خروسا رو ببینه .میگمش کفش نداری.میگه دمپایی.
همچنان وقتی میخواد از دستمون در بره ،از گفتن سلاح مرگ آور اوف و پی پی استفاده میکند.
وقتی سر خوندن میوفته به همه میگه اُشِن(حسین).تا همه سینه بزنیم یا به سرمون.
دیروز تو خونه بی بی داشت با عمو کاظمش تلفنی حرف میزد.میگفت:عمو کاسِم.نَنام.اوبی؟عموکاسم.(ترجمه:عموکاظم.سلام.خوبی؟عموکاظم)
و خیلی کارها و حرفها که اصلا یادم نمیاد .
مامان زهرای عزیز.اینم یه پُست فقط به خاطره تو.
واقعا راس میگن که پسر بچه ها خیلی شیطونن .
الان چند روزه که از رو مبلا میپره پایین.حتی کله ملق هم میزنه.
خیلی بد میپره.هی بهش میگم نپر پات اوف میشه.اما کو گوش شنوا
راسی به تخمه هم میگه کُمه
امروز صبح که چهارشنبه هم هست .ساعت 7 صبح از خواب بیدار شده با گریه .
میگمش امیر جون مامانی آب میخوای میگه نه مَمَت(شربت)
میگم شربتمون تموم شده همون آبو بخور میگه مَمَت.
خلاصه کله صبح پا شدم براش شربت آبلیمو و گلاب درست کردم.خوردو خوابید