امیــــــــــــرعلیامیــــــــــــرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره
حلــــــــــما خانومحلــــــــــما خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

♡ امیرعلی و حلــــــما ، عشـــــــــــــقِای مامان ♡

پیج ما رو در اینستاگرام دنبال کنید instagram : @zahrakhajebafqi

سفرنامه شیراز!!!!

1391/4/4 2:38
2,955 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام دوستای گلم

چطور مطورین؟حالتون خوبه؟

 

بلاخره احساس مسئولیت کردم و عزمم رو جزم کردم تا این پُست رو بنویسم.

از دوشنبه هفته قبل که از شیراز برگشتیم ،اصلا حس و حال نداشتم.یا خواب بودم یا پای تی وی.گهگاه هم میومدم نت تا کامنتارو تائید کنم.

خلاصه مطلب طلسم شکسته شد و با کلی عکس اومدم .البته تمام عکسا نیست.چون خیلیاش به دستم نرسیده هنوز.

جونم براتون بگه که جمعه هفته قبل ساعت 9:30 حرکت کردیم سمت شیراز.

جناب مادر شوهر تا انتهای سفر تو ماشین ما همراهیمون کردن.

همه + امیرعلی 16 تا بودیم.با 4 تا ماشین.اولین بار بود که همچین سفری رو تجربه میکردم.

مدیر کاروان عمو عباس بود.کلی بهمون میرسید و همه کارارو هماهنگ میکرد.دسش درد نکنه.

تمام هزینه سفر رو هم مادرشوهر گرام متقبل شدن.و تو این اوضاع بد اقتصادی به دادمان رسیدن.خدا خیرش بدهچشمکبعد همه میگن مادرشوهرا بدن.آخه کی این حرفو زده بگین تا خودم باهاش یه گپی بزنمنیشخند

این سفر پر بود از خاطره.خیلی خوش گذشت جاتون خالی.

تهنا چیزی که یادمه این بود.شب دومی بود که تو هتل پارکزبان خوابیده بودیم.پا شدیم برا نماز صبح که امیر آقا بیدار شدن و بنده مجبور شدم بزارمش رو پام تا خوابش ببره و براش لالایی دست و پا شکسته میخوندم.خواب خواب بودا ،تا دیگه پامو تکون نمیدادم میگفت لِلِه (به ژله هم میگه لِلِه ،چون ژله هم تکون میخوره به تکونای پای منم میگفت ژله)نیشخند و تا صدای لالایی من قطع میشد میگفت لالانیشخند

و چون بنده چشمام باز نمیشد از خواب با دعوا و داد و فریاد خوابوندمش سر جاش و امیر آقا هم فقط گریه میکرد .به ناچار بردمش بیرون از چادر و تو پارکینگ راه میرفتیم که تنبل آقا گفت بَگَل(بغل)حالا مونده بودم اینو از کجا یاد گرفته.بازم به ناچار بغلش کردم و اونم احساساتی بغل

نظرتون چیه که بریم ادامه مطلب تا اونجا با عکسا توضیح بدم،آخه اینجوری توضیحم نمیادنیشخند

 


این عکس ماله شب قبل از رفتنمون به شیرازه.دایی محسن و زندایی اومده بودن از یزد و همگی رفتیم آهن شهر برای شام.تو این عکس داشتی انعطاف پذیری بدنتو به رخ هممون میکشیدی.



این عکس هم ماله همون شبه .چنتا گربه دورو ورمون میپلکیدن .که وحشتناک هم کنه بودن.اینجا داشتی بهش چوب میدادی بخورهنیشخند.بهش میگفتی بَیو بیا.


این عکس ماله سده سیونده.خیلی جای باصفایی بود.کلی حال کردیم و تو آب راه رفتیم.اینجا 2-3 بار لباست رو عوض کردم .بچه ها کلی شنا کردن.ماشینا هم کلی حال کردننیشخند

اینجا واسادیم تا ناهارمون که کوکو سیب زمینی بود رو بخوریمنیشخند


بدون شرح!


بازم بدون شرح!


اولین جایی هم که رفتیم توی شیراز همین حافظ خودمونه.کلی خاطرخواه داره.منم عاشقشم.


بعد از حافظ رفتیم پارک آزادی برای اُتراق.عجب پارکی.عجب آزادی ای.نسخه ی دومه پاریس بود اونجا.


فردا صبحش ساعت 9 عازمه شاهچراغ شدیم.جاتون خالی .نماز ظهر رو به جماعت خوندیم و رفتیم برای ناهار تو همون پارک پاریس نه ببخشید آزادی.


عمو عباس برامون برنج و مرغ پخت و تا آماده شد ساعت 6 بود که ناهار خوردیم.

بعد از ناهار رفتیم سعدی.که ازونجا نه عکس دارم نه فیلم متاسفانه.


فالوده شیرازی زدیم به هیکل و کلی نورانی شدیم و بعد دوسته عموعباس که بچه شیرازه اومد پیشمون و کلی اصرار کرد تا بریم خونشون.


بعد از سعدی بازم رفتیم به هتل پارک خودمون یعنی همون پارک آزادی.شب هم خوابیدیم همونجا کنار ماشینای عزیزمون.

و فردا صبحش عازم آبشار مارگون شدیم.یه 3 ساعتی تو راه بودیم .صبحونه هم وسط راه خوردیم.


کلی پیاده روی کردیم و از پله بالا رفتیم تا رسیدیم به آبشار.

عجب جایی بود این آبشار.من تا به حال اینجور جایی ندیده بودم تو واقعیت.

یعنی فقط عشق کردیم.کلی آب بازی کردیم و خودمون رو خیس کردیم.

فقط میتونم بگم که برین و ببینید وگرنه که عمرتون بر فناس.

یه تیکه از بهشت بود .یادش که میافتم احساساتی میشم.وای خدااااااااااا


ارتفاع آبشار بیشتر از 40-50 متر بود.عجب آبی .رودخونش پر از آب بود.خیلی هم خُنک بود.پاتو میزاشتی تو آب ،خونای پات یخ میزد.تا این حد آبش سرد بود

اینم یه نما از امیرعلی و آبشار مارگون


برای ناهار هم رفتیم کنار رود خونه بساط پهن کردیم و عمو عباس عدس پلو پخت برامون همراه با سالاد

بعد از آبشار یکسره رفتیم خونه دوست عموعباس.شام آماده بود خوردیم و خوابیدیم.

فردا صبحش بعد از خداحافظی رفتیم باغ اِرم،تنها جایی که گرما خوردیم همینجا بود.


بعدش ما رو کنار خیابون دروازه قرآن روبه روی اون هتل بزرگه که دارن میسازن رو کوه رها کردن به امان خدا و آقایون رفتن برای خرید سوغاتی که شامل :کاک(یوخه شیرینی شیرازی)،مسقطی بود.

با 6 تا پسر بچه و 1 دختر کوچولو تو یه 206 کوچولو داشتم پِرس میشدم و کَر.صدای ضبط تا آخر .بچه ها هم مشغول قر دادن.امیر هم فقط بدی میکرد.ولشون کردم و رفتم پیش جاریای محترمه و مادر شوهر تو ماشینای دیگه.

ساعت نزدیکای 12-1 بود که وداع کردیم با شیراز و رفتیم سمت تخت جمشید.


اونجا هم یه اتفاق بد اُفتاد برامون.مثله اینکه علیرضا پسر عمو محمدرضا میخواسه سوار اسب بشه که اسبه فرار میکنه و علیرضا هم پشت اسبه.حالا خدا رو شکر که علیرضا زین اسبه رو گرفته بوده.من نبودم که ببینم خجالتولی وقتی برگشتم دیدم همه رنگاشون پریده و ترسیدن.خیلی ترسیده بودم.

اونایی که ندیده بودن تخت جمشیدو رفتن ،ما ها موندیم و استراحت کردیم.


امیر آقا تو جویی که از کنارمون رد  میشد کلی آببازی کرد.

سوار اسب هم شد.با اینکه اولش ترسید ولی بعدش آروم شد.علیرضا بعد از اون اتفاق بازم سوار اسب شد.عجب شجاعتیتشویق


بعد از خوردن ناهار اومدیم به سمت یزد.از اونجایی که به بچه ها قول پیتزا داده بودن.ساعت 12 نصفه شب سفارش 15 تا پیتزا دادیم به پیتزا گل سرخ یزد تلفنی.


جاری بزرگم گفت که پیتزا نمیخورم برام همبر زغالی سفارش بدین که شوهر بنده چون میخواست لفظه قلم با منشی پیتزایی صحبت کنه گفت خانم همبر دستی دارین خانمه گفت اَنبُر دستی؟قهقههتا رسیدیم یزد هی یادمون میوفتاد و میخندیدیم.

بعد از خوردن پیتزاها خداحافظی کردیم از هم و حرکت کردیم به سمت دیارمون بافق.




جمعه ای که همین پریروز باشه جاتون خالی رفتیم خوسف .اونجا هم خیلی خوش گذشت.


امیر با باباش رفت تو استخر آببازی.که باباش حواسش نبود و امیر با کله افتاد تو آب نیشخند

وقتی خودش میخواد تعریف کنه این اتفاقو خیلی باحاله ،میگه:

آبباسی،گوگول،اِنداخ،بابا،کَله،آب

ترجمه(رفتم آببازی،شلوار پام نبودنیشخند،بابام انداختم با کله تو آب)زبان


این عکس هم ماله امروز ظهره.دراز نشستو بغل کردهنیشخند


 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (55)