1 سفر و 2 تا ضربه اساسی
سلام قند و نباتم
سلام رفقا میبینم که کلی دلتون واسمون تنگ شده بود
بله این 2-3 روزی که نبودیم در خدمتتون یزد تشریف داشتیم.رفته بودیم برا مراسم عقد کنون تنها پسر داییمون.
جاتون خالی، عجیب خوش گذشت.ماشالا عروس و دوماد هر دو رقاص .ما نیز بی جنبه از اونها بد تر
کل شب بزن و برقص و بکوب بود.ما که حسابی حال کردیم .یه 7-8 کیلویی کم کردیم از بس ورجه وورجه کردیم.
امیرعلی خان مامان هم به بهانه عروسی صاحب شلوار و کفش نو شدند.
قرار بود بعد از عروسی برگردیم دیارمون.ولی موندیم تا فرداش که جمعه باشه بریم یه گردشی بکنیم و امیرعلی خان رو یه پارکی ببریم.تا بچم روحیش عوض بشه.
فردا صبح بعد از عروسی رفتیم تفت تو یکی از پارکهاش اُتراق کردیم.تو یزد کم پارکه که رفتیم اونجا.
جاتون خالی هوا بسیار مطبوع و دلنشین بود .نزدیکمون هم شهر بازی بود و امیر آقا کلی خوش به حالش شده بود
دایی محسنش همش سوار سرسره اش میکرد.از اونجایی که بنده فکر کنم مامانش باشم پاشدم احساس مسئولیت کنم و پسرم رو سوار بر تاب کردم.که چشمتون روز بد نبینه گل پسرم نقش زمین شد.
داشت حال میکردا من داشتم هلش میدادم و نگاهم جای دیگه بود .برگشت بهم چیزی نشون بده شترق افتاد.از شانسمان زمینش خاکی بود.وفقط یه خراش کوچولو بر پیشانیش نقش ببست.
ناهار هم برنج و مرغ عروسی دیشب بود که همراهمون کرده بودن.حسابی صفا داد دیگه.
بعد از اینکه برگشتیم یزد .بعد از استراحت تو خونه دایی محسن برای شام رفتیم پارک شادی.
آخرین باری که رفته بودم پارک شادی فکر کنم 10 سالم بود.حسابی خاطره انگیز شده بود محیط
امیر علی خان در همون بدو ورود سوار تاب کودکان شدن.بعد هممون با هم سوار کشتی صبا شدیم که امیر هم سوار شد.بچم به خاطر جیغای ما بیشتر ترسیده بود تا ارتفاع
بعد سوار یه وسیله شدیم که جدید بود اسمشم یادم نیست .در کل خیلی بی مزه بود
بعد هم سوار قطار وحشت شدیم خانوادگی که اونم مثه قدیما بسیار خنده دار بود به جای ترسناک.تو قطار چون جا نبود تا هممون پیش هم بشینیم من رفتم پیش یه زن و شوهر که یه پسر 3 ساله داشتن.از تونل وحشت که رد شدیم مامانه از پسرش پرسید عزیزم ترسیدی؟پسره گفت از چی؟
بعد از اون هم رفتیم رو چمنا نزدیک همون تاب کودکان نشستیم برای شام که امیر آقا دوباره سوار تاب شدن.
وقتی برگشتیم خونه به علت اینکه آخر شبا خدا سرش خلوت تره نمازم رو داشتم میخوندم که یدفعه امیر جیغ زد و بعد هم گریه شدید که نمازم رو شکوندم
بچم رو برق گرفت .مثه اینکه یه پیچ افتاده بوده تو اطاق اونم کرده بوده تو پریز برق.خیلی خدا رحمش کرد.فکر کنم همین که اومده بکنه تو پریز جرقه زده.برا همین اتفاق بدی نیوفتادش.
خیلی ترسیده بودم.بچم تا 5 دقیقه آروم نمیشد فقط گریه میکرد.خیلی نگرانش بودم.خیلی خدا رحم کرد.
خدا رو شکر هیچ اتفاقی براش نیوفتاد فقط ناخنش یه ذره سوخته بود به خاطر جرقه.
در کل اونشب نصفه عمر شدم.تو این سفرمون بچم دو بار ضزبه خورد .الهی بمیرم
عکسا هم تو ادامه مطلبه
چند روزی میشه که عاشق خوندن شدی .تو میخونی و ما هم باید برات سینه بزنیم.حتی نوحه درخواستی هم میخونی.مثلا میگیم بابا بخون میخونی باباییا باباییا.میگیم مامان میخونی ماماییا ماماییا.کلا همه چی میخونی دیگه
امشب هم رفته بودیم خونه عمه زکیه که شام سالاد اولویه نگهمون داشتن.خدا فکر کنم یه جا اشتباه کردیا
1 سال و 8 ماه و 28 روزته امروز دقیق
همین الان با بابایی رفتی دکتر .من اصلا حس و حال آماده شدن نداشتم.
یه کوچولو سرما خوردی.هنوز آبریزش بینی نداری.
چون قراره پنج شنبه ،جمعه با عمو ها و عمه ات بریم آبشار یزد،برا همین فرستادمت دکتر تا بد تر نشی.
گفتم دیروز با بابایی رفتی دکتر،یه دست گل اساسی به آب دادی.
قبلا تو ضبط ماشین بیسکویت کرده بودی و دیگه هم ضبطش نوار نمیخوند.
دوباره دیروز آب ریختی تو ضبط ،ایندفعه رادیوشو ناکار کردی.
مامان جون از کجا فهمیدی قصد نو کردن ضبط ماشین رو داریم؟
تو شهرمون چنتا بیلبورد نصب کردن که روش تبلیغ فروش اسبه.همین که میبینیش میگی اَبت
خوشم میاد فرق چیزه خنک و گرم رو میدونی.به چیزایی که خنکن مثه شیشه آب میگی یخه و وقتی تو ماشینیم و آفتاب افتاده رو صندلی میگی داغ و اونجا وانمیستی.
شب هم تو پارک آهن شهر یه کنسرته ،حالا بعدا جزئیاتشو میام تو یه پُست جداگونه توضیح میدم.فقط خدا کنه اُمُلی نباشه
این عکس هم گویای همه چی هست.زخم پیشونیت هم به خاطر دست و پا چلفتی مامانته .همون تابی هم که ازش افتادی پشته سرته
بدون شرح!
بازم بدون شرح!
اینجا هم اومدیم سوار این بکنیمت که وسطای بازی گریه کردی که بیای پایین .زیاد باهاش حال نکردی
اینجا هم که خونه خودمونه .برات تابت رو نصب کردیم و تو هم عاشقشی.اینجا هم عروسکت رو همراه خودت سوار کردی