پسر داییم داره دوماد میشه!
سلام آتیش پاره مامان!
دقیق 3 روزِ پُست جدید نذاشتم .کم کم داشتم افسرده میشدم
عرضم به حضور شریفتون که دیروز مادر شوهر گرامم زنگ زد خونمون که شب بیاین بریم پارک آهنشهر .ما هم بی جنبه سریع قبول کردیم.گفتیم چَشم شما جون بخواه ،کیه که بده.
جناب همسر رو به علت اینکه شب کار بودن سر خیابون رهایشان کردیم به اَمون خدا تا بره سرکارش و نون حلال بیاره برا زن و بچش.ما نیز نشستیم پشت فرمون و تخته گاز رفتیم سمت آهنشهر.
چشمتون شب سرد نبینههوا کمی تا قسمتی سرد بود و باد سردی نیز می وزید.بنده که از این وضعیت راضی بودم چون شاه پسرم کلاه و کاپشن به همراه داشت.
کلی برای خودش صفا کرد .با زینب دختر داییمان که از قضا اونها هم اونجا بودن به سرسره بازی پرداختند اساسی.
مادرشوهر لطف کرده بودند و آش گیاهان بیابانی پخته بودند.که هر از چند قاشقی یه دونه عدس و لوبیایی هم توش کشف میشدآش نسبتا خوبی بود.
امیر آقا نیز بر خلاف تصور ما کمی میل نمودند.راسی جاتون خالی
از ساعت 9 تا 11:30 اونجا بودیم و از فرط سرما ،ما پیشقدم شدیم برای رفتن به منزل.اگر میخواستم منتظر اونا بمونم تا صبح میخواستن بمونن.
به همراه مادر جانم و امیر بلا عازم رفتن شدیم که نیم تعارفی هم برا شستن ظرفها زدیم.که اصلا با استقبال روبرو نشد.و ما نیز خشنود
به سمت خانه روانه شدیم.همین.
اوه مای گاد .یه مطلب بسیار مهم رو فراموش کردم بگم.بگین چه خبر بود که مادرشوهر همه را دعوت کرده بود.
(از اونجایی که دلم نیومد منتظرتون بزارم چون خودمم زنم،میگم چه خبر بود.تولد مادر شوهر بود.نمیدونم چند سالش شد )بخاطر مامان پریسا گفتم خبرو
نمیگم تا تو کَفِش بمونین.حدس بزنید.
صبحی ساعت تقریبا 11 از خواب پا شدیم.من و پسرم
ساعت نزدیکای 12 بود که مامانم صدام زد پاشو بیا بالا همسایه اومده خونمون با نوه اش.
ما هم از خدا خواسته رفتیم بالا و امیر با پسرشون که 2 ماه از امیر ما بزرگتره کلی بازی کرد.هی لپشو میگرفت.ایندونی دهنش میکرد.بهش توپ نمیداد.به زور میخواست ببرتش رو پشتی وایسه.خلاصه از اینکارا،از بس بچم با محبته.
که در همین حین تلفن خونه به صدا در آمد.یه خبر بسیار خوش و غافلگیرانه بهمون دادن.
زندایی بزرگم بود گفت تنها پسر داییم که فقط 21 سالشه داره هفته آینده داماد میشه.
منم این شکلینه بابا،چاخان میگی.