برگشتن دایی اینا از سفر کبری!!!
سلام بهترینم
خوبین همگی؟چه خبرا؟ما که نیستیم، شما خوشین؟
دیروز که جمعه باشه اینترنت عزیزتر از جانمان قطع تشریف داشتن.ما هم خوش مُلا شده و تلفن به دست هی به پیشگامان زنگ میزدیم که بابا جون اینترنتمون قطعه ما شارژش کردیم،ولی هیچ کس جوابمان را نمیداد.بعد از کلی پافشاری تازه یادمان آمد که جمعه است و کلی به حواس پرتیمان خندیدیم.
الان هر چه به مُخ گرامیم فشار میاورم هیچ یادم نمیاد،که چه میخواستم بنگارم.امان از این آلزایمر،در عُنفوان جوانی ما را رها نمیکند.
بلاخره دایی محسن و زندایی سونیا از مسافرت طولانی خود بازگشتند به دیار خوبان.20 روزی چتر خود را در خانه حاج رسول پدر سونیا پهن کرده بودند در خوی .خوشبختانه با دست پر برگشتن ،برای حاج امیر ما دایی زحمت یک پیراهن بسیار شیک و به قول خودشان جنس ترک آوردند.و حاج رسول هم برای امیر دردانه ما یک دست لباس خیلی خوشگل که وقتی میپوشه میشه اینهو برَدپیت.دست گلشان درد نکند.
چهار شنبه شب راهی پارک آهنشهر شدیم .با شامی مختصر و ساده .تا یادم نرفته خاطر نشان کنم که دست عزیزم بر اثر پر کردن فلاسک یا فلاکس چایی دچار سوختگی نیمه شدیدی شد ولی با کمک اولیه جناب همسر از وخامتش کاسته شد.تو ماشین که نشسته بودیم برای رفتن و بر روی دسته بنده هم پلاستیک برفک یخچال بود به همسر گرامم گفتم.میبینی کار خدارو اگه الان یخچال ساید بای ساید داشتیم من رو دستم چی میزاشتم.خدا خیر مادرم رو بده که یخچال امرسان برفک ساز خریده.اگر بقیه هم به فکر این روزا بودن عمرا یخچال بدون برفک میخریدن.
از این حرفا گذشته امیر ما کلی آتیش سوزوند تو پارک و 2-3 باری بچه های کناریمون هلش دادن.هی سر دریاچه میرفت که مردم شریفمون نجاتش میدادن .گیر داده بود به دوچرخه یه پسره.و پسره هم حساس.جناب پدر غیرتی شده و رفت ماشین شارژیتو از ماشین آورد .و تو چنان کلاس میگذاشتی وقتی از کنارشان با ماشین رد میشدی.هی پسره میومد دست میزد به ماشینت.اما تو اینقدر مهربون بودی که میخواستی سوارش کنی.حتی بهش شکلات و لواشک هم تعارف کردی.در صورتی که اون...عجب دنیایی این دنیای بچگی.
بازدید مجازی از پارک آهنشهر ما
بعد از شام هر آنچه اضاف آمده بود رو گذاشتم تا بهت سر موقع بدم ولی همه سهم خودت رو دادی به گربه های چشم سفید که نمیدانم بوی شاممان را از کجا فهمیده بودند.پسرهای بغلی در صدد فراری دادن گربه ها بودند ولی تو با دادن غذا نمیذاشتی که فرار کنن.دورت بگردم که اینقدر عاشق حیوونایی مثه مامانت.
دیشب هم قبل از رفتن دایی اینا به یزد .آش رشته زدیم به هیکل.اینم از عکس هنگام خوردن آش.
دایی محسن از جُلفا برا بابابزرگ یه ضبط ماشین آورده بسیار مجهز.چون پدر ما زیاد خبره نیست بر تکنولوژی.جناب همسر در صدد خریدن همان ضبط بر آمد .که با فشار بنده منصرفش کردم و گفتم که دوربین عکاسی فعلا واجبتره.