تاب تاب عباسی!
سلام پسر سرحالم
خیلی خوشحالم این ١ روز مریضیت تموم شد بلاخره.کم کم دلم داشت برا ورجه وورجه هات تنگ میشد.
سوغاتیهامونم بلاخره رسید.عمو حسابی غافلگیرمون کرد.برا من یه چادر مشکی برا بابا یه ادکلن برات هم یه بلیز و شرت(که زیاد جالب نیست)با یه موبایل اسباب بازی.دسشون درد نکنه.
میری رو پای مامان بزرگ و اونم بالا پایینت میکنه و برات تاب تاب عباسی میخونه.وقتی هم که مامانم میشینه رو مبل تو میری پیشش و میگی عبا.یعنی همون تاب تاب عباسی خودمون
شب آخری که مریض بودی بابایی وقتی از سرکار برگشت همین که از در اطاق اومد تو بهش گفتی گوگه.چون موقع رفتنش به سر کار بهت گفته بود شب برگشتم برات جوجه میارم.وقتی دیدی جوجه نداره ،روت رو کردی اونور و اصلا نگاش نمیکردی و اخم کرده بودی.با کلی منت کشی باهاش آشتی کردی.
منم دیشب که از استخر برگشتم بهم گفتی گوگه.بعدش با بابایی رفتیم خونه سید حسین تا برات بلدرچین بگیریم.الان بلدرچینا تو نورگیر دارن از گشنگی هلاک میشن.بابایی برگشت باید بره براشون دونه بگیره.
الهی دورت بگردم که حواست همیشه جَمعه.
دیروز دایی شلوارش رو داد من تا براش تو بزنم حالا هر وقت شلوار دایی رو ،رو چوب لباسی میبینی میگی دایی.
دایی اینا هر وقت برمیگردن یزد شبه.و ما هم خونه خودمونیم .صبح که میایم خونه مامان بزرگ میری همه اطاقا رو دنبال دایی میگردی و همش صداش میزنی.
وقتی هم باهامون یه کاری داری میای لباسمون رو میکشی تا باهات بیایم