ما برگشتیم
سلام پسر شیطون بلا و سلام ویژه به دوستای گلم
ما بلاخره برگشتیم از تهران.از این سفرا بود که که همیشه تو خاطر آدم میمونه.امیر ما هم که طبق معمول همیشه کلی آتیش سوزوند و حرص من و بابایی رو در آورد.از بالا و پایین کردن پله های خونه ننه بمون جان گرفته تا خاموش کردن تلویزیون وقتی داره عشق ممنوع نشون میده تا دست زدن به وسیله های خونه دخترخاله و باز و بسته کردن شیر سماور و دست زدن به تلفن و کلی شیطونی های دیگه.
مراسم عقد اون یکی دختر خاله هم که خیلی خوش گذشت جاتون حسابی خالی.ایشالا مراسم عروسیشون 2 عید نوروز تو شهر خودمونه.چون جناب داماد بچه بافقی تشریف دارن.
خرید مبل و تخت و میز تی وی هم با موفقیت به پایان رسید و میتونم یه نفس راحت بکشم.از بس به طرح و مدل مبل و تختم فکر کردم داشتم کم کم دیوونه میشدم.ولی بیچاره جناب شوهری حسابی افتاد تو زحمت،چاره ای نیست دیگه برای بقای زندگی هم که شده اون خریدا لازم بود.
دیگه عرضم به حضور شریفتون که از بس این امیر آقا شیطونی کرد مجبور شدیم 1 روز زودتر برگردیم دیار خودمان.تو همون نیم ساعت آخری که اونجا بودیم و مشغول جمع و جور کردن وسایلمان بودیم امیر آقا از پله افتادن پایین وکلی گریه کردن.ولی مشکلی پیش نیومد خوشبختانه.فقط کمی ما رو لرزاندند با این اختتامیه.
از بس تلویزیون رو خاموش و روشن کرد .دایی جواد مجبور شد یه سکه بچسبونه جلو دکمه خاموش روشن تی وی.
کار امیر آقا تو اون چند روز فقط شده بود بالا رفتن از پله ها و گفتن کلمه گوگه یا همون جوجه خودمون.از اونجایی که دایی جواد کفتر باز تشریف دارن.امیر ما هم عشق قفس کبوترها کورش کرده بود .و دم به دقیقه تو اون سرما میخواست بره بالا پشت بوم.
برای اینکه یه ذره خونه آرامش پیدا کنه مجبور بودم ببرمش پیش گوگه ها .یه بچه گوگه بود که خیلی کوچولو بود.و امیر آقا با شجاعت تمام کله بیچاره رو گرفت آورد پیش من که مثلا نشونم بده تا نازش کنم.وقتی گوگه رو ناز میکرد به جای این که بگه نازی میگفت دایی.دایی جواد خبر نداره امیر چه بلاهایی سر جوجه اش آورده وگرنه هممون رو پرت میکرد تو کوچه.
این سفر باعث شد تا امیر آقا کمی زبان مامان گوییشان باز شود.و خوشبختانه دیگر بهم میگوید مامان.پس کو تشویق قشنگه.
از این به بعد هر وقت فامیل تهرونیمون بخوان ازمون یاد کنن میگن عجب پسری داشتن اینا.زلزله بود سونامی بود.
برگشتنی یه ذره امیر بی حال بود و بالا آورد.چون قرص اسمارتیز خورده بود ولی الان روبراه روبراهه.
تازگیا جعبه کبریت میاری و میگی برات در بیارم .وقتی یه دونه در آوردم میکشی به جعبه تا روشن بشه .و همش میگی قا.فکر کنم همون آتیش خودمون.
عمو محمدرضا و زن عمو هم رفتن مکه به سلامتی.خوش به حالشون
واکسن ١٨ ماهگیتم موکول شد به دوشنبه هفته آینده.فعلا ١٢ روز گذشته از وقتش یه هفته دیگه هم روش .
عکسها تو ادامه مطلب...
بدون شرح!
بازم بدون شرح!
دوباره هم بدون شرح!
اینجا هم بابایی داره بنزین میزنه و شما هم اومدی جلو و خودت رو تو آینه دیدی و داری خودت رو بوس میکنی.
اینم لباس عیدت ولی تو عروسی سادات افتتاحش کردی.
رفته تو کارتون موز و اینجوری افتاد و منتظر کمک بود.
فقط سلیقه رو حال کنین.
اینم سفره خونه زینی دخترخاله.پیش غذا و غذا اصلی داشت ولی دسر نداشت به خاطر همین بهش میدم ٥
هی میرفتی بالا پله های خونه ننه بمونجان و کله مبارک را میکردی بین میله ها تا ما رو ببینی.الان اینجا گیر کردی و کمک میخوای
اینم یه نمای باز از بالا و پایین کردنت
همین جا یه کیسه خواب به بابایی قالب کردن.