عصبانیت امیرعلی!!!
سلام جیگر طلا
وای دیشب رو اصلا فراموش نمیکنم.حالا بگو چی شد؟
دیشب ساعت نزدیکا 11 بود که برات برنج و ماهی آوردم بخوری تا شب تا صبح سیر باشی.ولی اصلا نخوردی .به بابایی گفتم بیا امیرو بگیر منم غذا دهنش کنم.که 4 تا قاشق به زور خوردی.بعدش زدی زیر گریه و به حالت عصبانی بلند شدی و سفرتو گرفتی کشیدی و هرچی روش بود و ریختی بعد اومدی من و بابایی رو زدی و هی جیغ میزدی.
اصلا خیلی عجیب یعنی ازت بعید بود اینکار.خلاصه آروم که شدی بابایی جارو شارژی رو آورد و اونجا رو تمیز کرد.درس عبرت شد برامون تا به زور بهت غذا ندیم دیگه وگرنه میکشیمون .
دیشب انگشتری که بابایی برام خریده بود رو رفتم دادم و به جاش یه جفت گوشواره گرفتم.
آخه هم یه ذره تنگ بود برام.هم من اهل انگشتر دست کردن نیستم.
تازگیا تا یه صدایی میاد یا یه کار بد میکنی یا خیلی چیزای دیگه میگی هی(کشیده بخونید).
تازگیا علاقه پیدا کردی به ریخت و پاش .هر چی داری و نداری رو پهن میکنی وسط هال.کار من و بابایی شده جمع و جور کردن.بازم قدیما خودت جمع میکردی.
این تابلو سه بعدی امام رضا که من و بابایی درست کردیم رو میخوایم هدیه بدیم به بیت الرضا .