بازم نمایشگاه،کی بشه این نمایشگاه تموم بشه!
سلام پسر نازم
دیشب با مامان بزرگ و زندایی سونیا رفتیم نمایشگاه و برات 3 تا کتاب عالی گرفتیم .2 تا دایره المعارف و وسطیه هم کتاب قصه است برای وقتیه که از شیر گرفتمت و قرار میشه خودت تنهایی تو اطاقت بخوابی.
راسی تشک تختت رو هم عوض کردیم و فنری خریدیم .تا شاید بیشتر علاقه نشون بدی به تنها خوابیدن
دیشب خدا رحمت کرد .رو بخاری مامان بزرگ اینا قوری قهوه بود و شما هم برداشتیش و ریختیش رو پات .فقط خدا رو شکر خنک بود چون گوشه بخاری بوده و زیاد حرارت نمی دیده.اینم از بدترین شیطونیت.
بابایی گفت اینو ننویسم ولی من مینویسم چون خیلی باحال و خنده داره.
دیروز من تو آشپزخونه بودم و تو و بابایی پیش هم تو اطاق نشسته بودین .بابایی داشت تعریف میکرد که حواسم به ظرف ماقوتم بوده(یه نوع دسر یزدی) که یدفعه تو صداش زدی با اِ گفتن بابایی هم نگات کرده و شما هم نشیمن گاهتون رو بردین بالا و صدای گوش خراش از خود رها کردین و بعد خندیدی.بابایی میگفت چون حواسم نبوده میخواستی حواسم رو به تو جلب کنم.آخه میدونی این کارت از کجا نشعت میگیره از اونجایی که بنده هر دفعه شما گاز معده تون رو رها میکنید من میخندم ،به خاطر همین فکر میکردی خیلی مهمه این کار میخواستی نشون بابا بدی.حالا خدا کنه دیگه اینکارو جلوی غریبه ها نکنی.وگرنه آبروی چندین و چند سالمون به باد میره.
صبحی هم خیلی زود از خواب پا شدی برعکس روزای دیگه که تا 11 خوابی.چون بابایی خواب بود بردمت تو اطاقت و مشغول این بازی قالیچه ات شدی.خیلی حال کرده بودی.
وقتی بابایی بیدار شد دو تاتون رو فرستادم بیرون تا بگردین .منم به کارای عقب مونده خونه برسم.از کت و کول افتادم به مولا.
متاسفانه یه چند وقتیه که با مای بیبی شدن مشکل پیدا کردی و به سختی عوضت میکنم.اگه شد و حوصله داشتم میخوام تا خونه خودمون نرفتیم از پوشک بگیرمت .
(اما مامان بزرگ میگه که هوا سرده سرما میخوری،اما من میخوام تا فرشامو نشستم از مای بیبی بگیرمت .آخه حیف رو فرش تمیز جیش کنی)