یکی از همین روزا !!!
سلام پسر مامان
دیروز رفتیم یزد تا برای شما کاپشن و کفش بخریم .که تو مغازه لباس فروشی کلی شلوغ بازی در آوردی و پا برهنه این طرف اون طرف میرفتی.حسش نبود که کفش پات کنم تو ساک بود.بابایی هم گفت که بغلت میکنه.ولی تو مغازه گریه کردی که راه بری و آتیش بسوزونی.خلاصه بعد از کلی کنکاش یه کاپشن خیلی شیک برات گرفتیم .در روز های آینده خواهید دید سلیقه مامان و بابا رو
.دو تا مغازه اون طرف تر هم برات یه کفش کتونی خوشگل گرفتیم.میخواستم برات دستکش هم بخرم که گفتم بیخیال اینجا که قطب شمال نیست.
بعد از خرید رفتیم خونه مامان معصوم.دایی محسن اینا هم که هنوز تبریزن و برنگشتن وگرنه میرفتیم اونجا.بعد از ظهر با مامان معصوم اومدیم بافق و رفتیم مزرعه بابا بزرگ چون اونجا کله پاچه پخته بودن.به به از این قسمت زمستون خوشم میاد .وقتی رسیدیم همسایه مزرعه امون هم اونجا بود .ایش اصلا ازشون................ بماند.مزاحم شدن نذاشتن کله پاچه بهمون بچسبه درست و حسابی.بعد بابایی رفت سرکار و ما موندیم تا با خاله محبوب اینا برگردیم خونه.چون بابا بزرگ اینا موندن تو مزرعه.مای بیبی های شما تو ماشین بود و بابایی برده بود با خودش.چون خرابکاری کرده بودی و مای بیبی هم نداشتیم .موقع رفتن کردمت تو یه پلاستیک دسته دار .چه ماجرایی بود تو ماشین خاله اینا
.ماشینشون کلاچ نداشت.از سرعت گیرا پرش میکردیم.وای کلی خندیدیم .تو هم از اینکه تو پلاستیک بودی کلی شاکی و اخمات تو هم بود.