چه روز شلوغی بود امروز.یه عالمه بخور بخور
سلام شیرین زبونم
دیشب خاله اعظم اینا اومده بودن بافق تا برن از مزرعه اشون پسته بچینن.امروز خواب بودیم که زهرا خاله زنگ زد بهم که بیا اونجا میخوام امیرعلی رو ببینم.ما هم از خدا خواسته گفتیم باشه میایم.ساعت تقریبا ١٢:٣٠ بود که رفتیم مزرعه خاله اینا.همین که رسیدیم ناهارشون آماده بود.آوردن و خوردیم.جاتون خالی برنج و مرغ بود ناهار.تا ساعت ٣ اونجا بودیم شما هم که کلی حال کردی .آزادی کامل بود دیگه.میرفتی اینور و اونور.چند باری هم خوردی زمین ولی مثه یه مرد بلند میشدی و انگار نه انگار که خوردی زمین و به راهت ادامه میدادی.تقریبا ساعت ٣ بود که مامان بزرگ رفته خونه و وسایل آش آماده کرد و به همه گفت که بیان مزرعه بابابزرگ.که همه نقل مکان کردیم و عازم مزرعه خودمون شدیم.مزرعه خودمون با اینکه پسته نداره ولی خیلی باحال تر از مزرعه خاله ایناست.مامان بزرگ ٢٠ دقیقه ای تمام وسیله های آش رو دست تنها آماده کرده بود.وقتی رسیدیم آش شولی ١ ساعت بعدش پخته بود و آماده خوردن.شما هم که از ساعت ١٢ بیدار بودی خیلی خسته بودی .هر کی نزدیکت میشد نق میزدی.آش هم که زیاد نخوردی.دو بار بردمت بالا تو اطاق تا بخوابونمت .که نخوابیدی و دست از پا دراز تر برگشتیم پایین.وقتی که آش رو خوردیم مامان بزرگ حلوا هم تو اون ٢٠ دقیقه درست کرده بود که اونم خوردیم جاتون خالی.دیگه خاله اینا تصمیم گرفتن که برگردن یزد باهاشون خداحافظی کردیم و بهمون یه پلاستیک پسته تازه و خوشمزه هم دادن.که دسشون درد نکنه.همه بچه های خاله اعظم بودن جز فرهاد و زن و بچه اش.زندایی سمانه اینا هم بودن.راسی مامان معصوم هم باهاشون اومده بود.وقتی که رفتن .ما هم دور و ورو جمع و جور کردیم و برگشتیم خونه.که شما تو ماشین خوابیدی.و الانم خوابی.بابا بزرگ بعد از اینکه ما ها رو رسوند اونم رفت یزد.چون فردا باید بره دنبال کاراش .دایی محسن و زندایی هم که دارن میرن تهران.وای چقدر طولانی شد این مطلب.بابایی هم زنگ زد گفت کباب ترکی میگیرم میارم خونه تا بخوریم.اینم از این.
راسی تو راه که داشتیم با بابایی میرفتیم بریم مزرعه خاله یه گله شتر دیدیم که تو وقتی دیدیشون گفتی بَ و کلی ذوق زدی.که بابایی واساد به خاطر پسر گلش بَ ها رو نشونت بده از نزدیک .اینم ٣ تا عکس.