پیاده روی،گرفتن سوسک
دیشب چون بهت ماکارونی داده بودم ،سنگینیت کرده بود و همش تو خواب گریه میکردی.اگه میدونستم اینجوری میشی اصلا بهت نمیدادم.بیدار شدی با هم رفتیم بالا .مامان بزرگ گفت بیا بریم تو کوچه قدم بزنیم تا ماکارونیها هضم بشن.من و خاله هم اومدیم.خوشبختانه تو کوچه ما 4 تا بیشتر خونه نیست.رفتم و از ماشین بابابزرگ یه رو فرشی آوردم و پهن کردم دمه خونه.من و خاله نشستیم .تو و مامان بزرگ راه میرفتین.دمپاییت سوت میزد موقع راه رفتن.کلی حال کرده بودی.تا ته کوچه میرفتی نمیخواستی برگردی.
من و خاله که نشسته بودیم یه دفعه یه سوسکه حموم دیدیم که داشت نزدیک میشد.من از خودم شجاعت نشون دادم و با دمپایی کشتمش.بعد تو داشتی به ما نزدیک میشدی که چشمت به این سوسکه افتاد نشستی و گرفتیش تو دستت.من فقط دیدم چی شده .شروع کردم به جیغ زدن.کاملا قفل کرده بودم .هیچی نمیتونستم بگم.تا اینکه خاله دیدو به مامانم گفت بیاد نجاتت بده.اههههههههههه.بردمت پایین و دستت و با کلی مایع شدم.خیلی چندش آور بود.خوب شد نخوردیش.