امیــــــــــــرعلیامیــــــــــــرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره
حلــــــــــما خانومحلــــــــــما خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

♡ امیرعلی و حلــــــما ، عشـــــــــــــقِای مامان ♡

پیج ما رو در اینستاگرام دنبال کنید instagram : @zahrakhajebafqi

پازل

سلام عمرم وایییییییییییی مامانی نمیدونی چقدر هیجان دارم الان.چون همین الان پازل تموم شد.بلاخره تموم شد.وای نمیدونی چه هیجانی و چه حسی داشت.شما هم که خواب بودی .من و بابایی بلاخره تمومش کردیم آخرین دونه پازل رو هم من گذاشتم. اینم از پازل نفرین شده ما.می بینید چقدر سخت بوده.اکثرش یا سفیده یا آبی.راسی وسطش هم ٣ بعدیه.میخوایم رو تخته شاسی بچسبونیمش چون بهتر و قشنگ تر از قاب کردنه.راسی ٥٥٠ تیکه هم هست. بابایی تازه رو ریل افتاده میگه بریم نمایشگاه یه پازل جدید بخریم دوباره.(نه تو رو خدا) راسی مامانی یادم رفت بگم که دیروز از پشت عروسکت یه دونه خروس کوچولو پیدا کردم.اولش نمیتونستی خودت فشارش...
22 دی 1390

این چند روزی که گذشت

      سلام عشق مامان الان چند روزیه همش میام نی نی وبلاگ ولی حسش نیست مطلب جدید بزارم.فقط نظرارو تایید میکنم و وبلاگ دوستام سر میزنم .امشب دیگه گفتم تنبلی بسه . تو پستای قبلی گفته بودم که یه پازل از یزد خریدیم ،باور میکنی هنوز تموم نشده.آخه خیلی سخته همش یا سفیده یا آبی .چون زمینه اش برفیه .70-80 تا تیکه مونده تا تموم بشه .شاید تا فردا پس فردا اگه حسش بود تموم میکنم.و بعد یه عکس میگیرم میزارم . مامان و بابا بزرگ هم دیشب ساعت 7 با قطار رفتن مشهد .خوش به حالشون. دیروز شما بلاخره خودت خوابیدی بدون اینکه با شیر خوردن بخوابی.ساعت حدودای 1/30 بود که من منتظرت بودم بیای ش...
22 دی 1390

بازم نمایشگاه،کی بشه این نمایشگاه تموم بشه!

سلام پسر نازم دیشب با مامان بزرگ و زندایی سونیا رفتیم نمایشگاه و برات 3 تا کتاب عالی گرفتیم .2 تا دایره المعارف و وسطیه هم کتاب قصه است برای وقتیه که از شیر گرفتمت و قرار میشه خودت تنهایی تو اطاقت بخوابی.     راسی تشک تختت رو هم عوض کردیم و فنری خریدیم .تا شاید بیشتر علاقه نشون بدی به تنها خوابیدن دیشب خدا رحمت کرد .رو بخاری مامان بزرگ اینا قوری قهوه بود و شما هم برداشتیش و ریختیش رو پات .فقط خدا رو شکر خنک بود چون گوشه بخاری بوده و زیاد حرارت نمی دیده.اینم از بدترین شیطونیت. بابایی گفت اینو ننویسم ولی من مینویسم چون خیلی باحال و خنده داره. دیروز من تو آشپزخونه بودم و تو و باب...
18 دی 1390

باهوشم

سلام پسر باهوشم   دیشب رفته بودیم مزرعه بابابزرگ.دایی اینا هم اومده بودن.همه موبایلاشون رو گذاشتن وسط اطاق میخواستن تو رو امتحان کنن.تو هم یکی یکی موبایلا رو بر میداشتی و میدادی به صاحبش.الهی دورت بگردم که اینقدر باهوشی.        صبحی باغ دایی رضای بابایی دعوت بودیم عمو عباس آش پخته بود اونجا.کلی بازی کردی و ببعی و شتر دیدی اونجا.     شب ایشالا با دایی اینا میریم نمایشگاه کتاب .هم اونا خرید کنن هم ما .      از صبح تا حالا سرم درد میکنه ،با اینکه دوتا ژلوفن خوردم هنوزم خوب نشده عینکمم هم فعلا گم تشریف داره. ...
16 دی 1390

میدونستی مامان عاشقته؟

سلام عزیز مامان میدونستی مامان عاشقته؟اگه یه لحظه نبینمت دیوونه میشم؟د نمیدونستی دیگه،حالا بدون. اینقدر برا خودت بزرگ شدی و آقا که خودت از لیوان آب یا هر چیز دیگه میخوری. خیلی روت کار کردم تا بگی مامان ولی هنوزم که هنوز میگی بابا.یه شب چند بار بهم گفتی مامان .ازت فیلم هم گرفتم ولی وقتی اومدم ببینم دیدم که ضبط نشده ،فهمیدم عجب لحظه ای رو از دست دادم.حیف.ولی آخرش میگی مامان.مجبورت میکنم. تازگیا خیلی فیلم شدی واسه خودت .دستتو الکی میزاری رو چشمت که داری گریه میکنی و خودت رو حسابی لوس میکنی تا نازت کنم. این خونه سازیا رو که برات خریدیم رو میاری تا برات بسازم و تو منتظری ت...
14 دی 1390

نمایشگاه کتاب

    سلام پسرم الان یه چند روزی که خودت تنهایی سوار روروئکت میشی.بدون اینکه کمکت کنیم.فیلمتو گرفتم ولی هر کار کردم آپارات بازش نمیکنه. دیروز رب انار میخوردی ،که چندشت میشد و چشات و میبستی .ما هم برات میخندیدیم.که حالا خوشت اومده و هر چی میخوری این کارو میکنی. هر چیزی که بخوای فقط با جیغ زدن بهمون میفهمونی.اگه چیزی رو بخوای بهمون بدی و ما حواسمون نباشه جیغ میزنی و میگی بوگا. دیشب رفتیم نمایشگاه کتاب.بلاخره تو بافق ما هم یه نمایشگاه درست و حسابی زدن.از طرف شرکت بابایی بهمون بن خرید کتاب داده بودن.برات چنتا کتاب خریدیم که هم به درد الانت میخوره هم به درد آینده.امشب دوباره میریم ...
12 دی 1390

عکس العمل عجیب امیرعلی!!!

سلام عسلم الان که دارم این مطلب رو مینویسم ١ سال و ٤ ماه و ٢٥ روز و٥٧ دقیقه سن داری. دیروز با مامان بزرگ و خاله و تو نشسته بودیم و داشتیم درد و دل میکردیم .داشتیم از  اوایل زندگی مشترکمون میگفتیم .که مامان بزرگ  تعریف میکرد از اون روزاش.وقتی حرفاش تموم شد تو یهو دویدی سمت مامان بزرگ و دستش رو بوسیدی.هممون هاج و واج موندیم.انگار تو هم میفهمیدی .کاری رو که ماها باید انجام می دادیم رو تو انجام دادی بدون هیچ خجالتی.الهی مامان فدات بشه که اینقدر با شعوری. ...
7 دی 1390

خاطرات یلدایی

سلام عمرم ،نفسم   شب یلدا همه خونه بی بی بودیم.تولد علیرضا و مهدی عمو محمد رضا هم بود به خاطر همین کیک آوردن اونجا.ما هم سمبوسه درست کردیم بردیم.اونجا حسابی هندونه خوردی.به هممون خوش گذشت. (همچنان از عمو محمد رضا غریبی میکنی) فردای یلدا رفتیم یزد .برات از پاساژ ستاره این گوشی رو گرفتیم خیلی ناز میشی باهاش.تو این عکس آماده بودی تا با بابایی بری حسیه خواجه ها.من موندم خونه. ایییییییییی جانم .این پسر خوشگل هم پسر خاله کوچیکمه.خیلی نازه.توپول موپولی.میخواستی قورتش بدی.١١ ماه ازت کوچیک تره.راسی اسمش طاهاست.از موقع تولدش دیگه ندیده بودمش. الهی فدات شم با نمک من.اولش که اومد...
4 دی 1390