امیــــــــــــرعلیامیــــــــــــرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
حلــــــــــما خانومحلــــــــــما خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

♡ امیرعلی و حلــــــما ، عشـــــــــــــقِای مامان ♡

پیج ما رو در اینستاگرام دنبال کنید instagram : @zahrakhajebafqi

از هر دری سخنی!!!

سلام پسر عزیزم پریشب رفتیم دیدن عمو کاظم و عمو علی اصغر خونه بی بی چون رفته بودن مشهد.اونجا خیلی خودمونی شده بودی با همه.بغل همه میرفتی ،باهاشون بازی میکردی ،حتی بوسشون هم میکردی.آخه خیلی ازت بعید بود این کارا آخه هیچوقت باهاشون اینقدر صمیمی نشده بودی.اینقدر اونا حال کرده بودن که تو تحویلشون میگیری هی ازت سوء استفاده میکردن و بهت میگفتن بوسشون کنی.هر دوتا عموها برامون  سوغاتی آوردن با اینکه هر دوشون مجردن ولی بلدن این کارا رو خوشبختانه.عمو کاظم برات یه دستکش آورده و عمو علی اصغر هم برات یه توپ .دسشون درد نکنه.ایشالا هردوشون دوماد شن و منم صاحب جاریای جدید بشم. تو اطاقت که بودیم چشمت خورد به ا...
10 بهمن 1390

این چند روز!!!

سلام پسرکم  امان از دست تو پسر بلا.صبحی که از خواب پا شدی بهت شربت آلوئه وراتو دادم و رفتم تا برات آبگوشتی که درست کردم رو ظرف کنم ،که رفتی و ماشین ظرفشویی رو خاموش کردی.منم اومدم دستت رو گرفتم گذاشتمت یه گوشه آشپز خونه و تهدید کردم که اگه تکون بخوری دعوات میکنم.الهی دورت بگردم اصلا از جات بلند نشدی تا میومدی جم بخوری برمیگشتم نگات میکردم و تو برمیگشتی به حالت قبلت.تا اینکه حوصله ات سر رفت و بلند شدی. با عرض شرمندگی یه اتفاق دیگه رو هم بگم.این دفعه تقصیر بابایی بود .جلوی در آشپزخونه مبل گذاشت که نتونی بیای تو .تو هم از مبل اومدی بالا و خم شدی تا ما رو ببینی که یهو افتادی پایین .الهی بگردم.خدا رو شکر با سر نیوفت...
8 بهمن 1390

پسر شجاع!

سلام قند عسلم دیروز خدا بازم رحمت کردا.داشتم با مامانم تو آشپزخونه بادوم میشکوندیم .در ورودی آشپزخونه رو با مبل بستم که نتونی بیای .ولی اونقدر گریه کردی که دلم سوخت .اومدی تو و بعد از کلی ریخت و پاش بادوما .اومدی گیر دادی به هاون و گوشکوب .تو هم میخواستی بادوم بشکونی که خلاصه شترق زدی رو ناخنت.خیلی گریه کردی.الهی بمیرم الان چقدر درد داشتی.عزیز دلم این ضربه دیگه همش تقصیر خودت بود .حالا بزرگ بشی یادت میره. به سلامتی اولین جورابتم سوراخ کردی .پسرم داره مرد میشه کم کم. چند شب پیشا که دوباره با بابایی رفته بودی حسینیه .اونجا خیلی راه میرفتی وسط روضه.که یه آقاهه اومده دعوات کرده .تو هم وسط مجلس سرتو کردی بالا...
6 بهمن 1390

دعا کنید برا دختر خالم

    سلام پسر مامان،خوبی؟ دیروز جاتون خالی با جناب مادر شوهر رفته بودیم یزد .مراسم آش پزون(آش امام حسین).همه فامیل رو دیدیم و کلی خوشحال شدیم و اونجا هم نوه خانم رباب با سگک کمربند زد پای چشم امیرعلی ما.و امیر هم کلی گریه کردو.منم پسر رو چشم غره رفتم.ولی اصلا از رو نرفت.در کل خوشبختانه اتفاق خاصی نیوفتاد فقط یه خش کوچولو افتاد پای چشم امیر آقای ما. تو خونه دایی محسن کلی مثه همیشه آتیش سوزوندی.دایی اینا داشتن هویج خرد میکردن برا سوپ که شما یاد مراسم اجقه زنی (یه نوع مراسم مذهبی تو شهرمون،که دو تکه چوب رو میزنن به هم و یه شعرایی رو در مدح امام حسین میخونن)که تو حسینیه خواجه ها دیده بودی افتادی و ب...
3 بهمن 1390

عصبانیت امیرعلی!!!

    سلام جیگر طلا وای دیشب رو اصلا فراموش نمیکنم.حالا بگو چی شد؟ دیشب ساعت نزدیکا 11 بود که برات برنج و ماهی آوردم بخوری تا شب تا صبح سیر باشی.ولی اصلا نخوردی .به بابایی گفتم بیا امیرو بگیر منم غذا دهنش کنم.که 4 تا قاشق به زور خوردی.بعدش زدی زیر گریه و به حالت عصبانی بلند شدی و سفرتو گرفتی کشیدی و هرچی روش بود و ریختی بعد اومدی من و بابایی رو زدی و هی جیغ میزدی.   اصلا خیلی عجیب یعنی ازت بعید بود اینکار.خلاصه آروم که شدی بابایی جارو شارژی رو آورد و اونجا رو تمیز کرد.درس عبرت شد برامون تا به زور بهت غذا ندیم دیگه وگرنه میکشی...
29 دی 1390

جشن تولد 23 سالگی مامان

سلام عسلم مامانت پیر شد رفت.میبینی دستام داره میلرزه.بابات برام عصا هم خریده.از فردا باید راه رفتن باهاشو تمرین کنم.موهامو ببین همش سفید شده.دندونامم ریختن.دیگه عرضم به حضورت که همینا بسه.جالب بود نه.حالا بخند که همش شوخی بود. مامانت ماشالا جوونه،فقط یه ذره توپوله که اونم با یه ذره ورزش و رژیم طاقت فرسا حله. از این حرفا گذشته.بلاخره ما هم به جمع 23 ساله ها اضافه شدیم.عجب حسی داره(چرا چاخان میگی). اصلا فکرشو هم نمیکردم تو این سن شوهر داشته باشم ،بچه هم داشته باشم.حالا که دارم خیلی خوشحالم. بعضی وقتا که فکر اون تصادف لعنتی 2 سال پیش رو میکنم.موهام به تنم سیخ م...
28 دی 1390

تولدم مبارک.

  سلام دوستای گلم و پسر نازم امروز یعنی 27 دی 90 خیلی روز خوبیه .چون امروز تولدمه .تولدم مبارک .   راسی یه خبر دیگه هم هست امروز صبح وقتی اومدم به اینجا سر زدم دیدم دکتر کپی عزیز دلمان برامون یه نظر گذاشته اولش فکر کردم سرکاریه ولی وقتی ایمیلم رو چک کردم دیدم نه بابا قضیه جدیه.بهم دکتر کپی ایمیل زده بود وگفته بود که به وبلاگم سر زده و نظر هم داده و گفت که عکس امیرعلی این هفته (جمعه ساعت 20:30 ) از شبکه باحال من و تو  پخش میشه .منم حسابی خوشحال شدم.   وقتی اومدم ایمیل و نظر دکتر کپی رو نشون بابای امیرعلی بدم یهو غافلگیرم کرد.وایییییی...
27 دی 1390

رنگارنگ!!!

سلام نفسم     چند شب پیش بعد از اینکه از روضه اومدیم بیرون و داشتیم تو خیابونا دور میزدیم.شما هم مثه همیشه داشتی برا من و بابایی دلبری میکردی .هر چی ازت میپرسیدیم رو جواب میدادی.مثلا میگفتم کلاغ چی میگه ،تو میگفتی قار قار،یا میگفتم بگو اردک چی میگه ،میگفتی کوعَ کوعَ،ببعی چی میگی،میگفتی بَ بَ.خرگوش و زنبور رو میگفتی.بهت میگفتم بگو مامان میگفتی بابا،میگفتم بگو مامانی ،میگفتی بابایی.الهی قربونت برم که اینقدر بامزه ای. فردا صبح ساعتای 9-10 مامان و بابابزرگ میرسن بافق.میریم دنبالشون.من و تو.     موقع غذا دادن بهت حضور بابایی الزامی الزامیه.آخه تا میای بدی کنی ،میگم بابا...
26 دی 1390

ای خدا بازم نمایشگاه

سلام عشقم دیشب تولد زندایی بود .تولدش مبارک.تولده خودمم نزدیکه ها . راسی دیشب برای سومین بار و آخرین بار رفتیم نمایشگاه و برات دوباره 3 تا کتاب خریدیم. کتاب وسطیه خیلی باحاله .در مورد 2 تا پسر که دوقلو هستن.خیلی با نمکه داستاناش. ...
23 دی 1390