امیــــــــــــرعلیامیــــــــــــرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
حلــــــــــما خانومحلــــــــــما خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

♡ امیرعلی و حلــــــما ، عشـــــــــــــقِای مامان ♡

پیج ما رو در اینستاگرام دنبال کنید instagram : @zahrakhajebafqi

بهترین آرزوها، برای بهترین پسر دنیا

    سلام همه وجودم اومدم آخر سالی آخرین پستم رو بزارم و برات یه عالمه آرزو کنم. اینو بدون عاشقتم وحشتناک. بزار اول برا بقیه دعا کنم بعد برا خودمون. امیدوارم همه دوستام مخصوصا دوستای نی نی وبلاگی به همه آرزوهای قشنگشون برسن . حالا دیگه نوبت خودمون: اگه بعضی وقتا سرت داد میزنم ،تقصیر خودته و عصبانیم میکنی.شرمنده.سعی میکنم تو سال جدید این کارم رو ترک کنم. امیدوارم که سال 90 رو یکی از بهترین سالهای زندگیت بدونی.تقریبا همه خاطرات امسال رو برات نوشتم . بازم امیدوارم سالی که پیش رو داریم بازم یکی از بهترین سالهای زندگیت و زندگیمون باشه. امیدوارم تو سال 91 بع...
25 اسفند 1390

گوگه پَر پَر!!!

سلام پسرم،تاج سرم تا فردا ،پس فردا اینترنتمون قطع میشه.پس تا میتونم برات مینویسم. این عکس ماله صبحه با مامان بزرگ رفتی اَموم(حموم).داشتی نق میزدی و سشوار رو میخواستی که منم برای اینکه سرگرمت کنم ازت عکس گرفتم.   وای مامان تو این چند وقت چه بزرگ شدی من نفهمیدم.اون اوایل که چرخو خریدیم،پات به زمین نمیرسید و خودمون هلت میدادیم.بعدش خودت رو به یه سمت میدادی و با یه پا چرخ رو هل میدادی.امروز هم با نوک انگشتای هر دوپات چرخ رو تکون میدادی.عجب پیشرفتیا کلاهت رو در آوردی .مامان بزرگ سرت روسری کرد .تو هم میخواستی به زور درش بیاری. بعد از اینکه سرت رو شیره مالیدی...
21 اسفند 1390

ریگزار

    سلام پسرگلم دیروز برا اینکه یه ذره حال و هوامون عوض بشه بابایی موقع برگشتن از سرکار ،زنگ زد که آماده بشیم بریم ریگزار.جاتون خالی بسیار صفا داد.هوا آفتابی با نسیم خنک.کاملا بهاری.مامان بزرگ هم باهامون اومد.خیلی شلوغ بود چنتا اتوبوس از دبیرستان و دانشگاه های شهرهای دیگه اومده بودن.کلی تتر(شتر) دیدیم.اما سوار نشدیم.فقط تو و بابایی سوار موتور شدین.من و مامانم هم هی چایی میریختیم و میخوردیم. شما هم در حال کیف و حال بودین با ریگ ها. هی وای من.سوار همین موتور شدین. ای خدا کی بشه وضعیت اقتصادی ما هم روزی از زیر صفر به بالای صفر صعود کند ...
20 اسفند 1390

تاب تاب عباسی!

سلام پسر سرحالم خیلی خوشحالم این ١ روز مریضیت تموم شد بلاخره.کم کم دلم داشت برا ورجه وورجه هات تنگ میشد. سوغاتیهامونم بلاخره رسید.عمو حسابی غافلگیرمون کرد.برا من یه چادر مشکی برا بابا یه ادکلن برات هم یه بلیز و شرت(که زیاد جالب نیست)با یه موبایل اسباب بازی.دسشون درد نکنه. میری رو پای مامان بزرگ و اونم بالا پایینت میکنه و برات تاب تاب عباسی میخونه.وقتی هم که مامانم میشینه رو مبل تو میری پیشش و میگی عبا.یعنی همون تاب تاب عباسی خودمون شب آخری که مریض بودی بابایی وقتی از سرکار برگشت همین که از در اطاق اومد تو بهش گفتی گوگه.چون موقع رفتنش به سر کار بهت گفته بود شب برگشتم بر...
19 اسفند 1390

امان از این واکسن 18 ماهگی!

سلام نفسم الهی همیشه سالم و سرحال باشی.الهی هیچوقت درد و مریضیت رو نبینم. من موندم اون قدیما که واکسن نبوده چه اتفاقی برا بچه ها میوفتاده.که الان واجبه حتما بچه ها واکسن بزنن. بلاخره دیروز واکسن 18 ماهگیت رو تو 19 ماهگی زدی. اولش که رسیدیم خونه کلی بازی کردی و از مبلا بالا پایین کردی .بعدش خوابیدی که یهو ساعت 4و نیم با جیغ از خواب پریدی و شروع کردی به گریه کردن.چون به شکم خوابیده بودی و به پات فشار اومده بود. خلاصه مطلب با هزار جور ترفند زیر پات بالشت گذاشتم و برات تی وی روشن کردم تا سرگرم باشی. کلا سرگرمیت شده تماشای تی وی و سی دی ترانه های کودکانه با فیلمای خودت. ...
17 اسفند 1390

عنوان قبلی این مطلب هم فیلتر شد!!!

    سلام عشقم جمعه شروع نوزده ماهگیت بود ،روز انتخابات مجلس هم بود،روز برگشتن مامان بزرگ از شلمچه هم بود.وای چقدر مناسبت .ساعت 12 ظهر با بابابزرگ رفتیم دنبال مامان بزرگ از همون طرف هم رفتیم مسجد کوچه قدیممون برا رای دادن.شما هم چون سر و وضعتون مناسب نبود موندی تو ماشین و با کامیون سوغاتیت بازی کردی. از شانس و اقبال بنده از موقعی که میتونم رای بدم،هر رایی دادم هیچکدومشون برنده انتخابات نشدن.این سری هم همینطور کلا فکر کنم من به هرکی رای بدم قرار نیست برنده بشه.همون بهتر که رای ندم         از بحث جنجالی انتخابات که بگ...
14 اسفند 1390

عکس دسته جمعی!

سلام عزیز دل مامان اینم یه عکس دسته جمعی با پسر عمو ها و پسر عمه ها و تنها دختر عموت تو خونه عمو محمد رضا و آخرین شبی که خونشون بودیم برا برگشتشون از مکه. اینم یه عکس با بی بی یا همون مادر شوهر بنده.اینقدر تو این 3-4 روز با همه ریلکس شده بودی تا یه اشاره میکردن میرفتی تو بغلشون.اصلا باورم نمیشه تو همون امیر علی باشی که کلاس میذاشتی برا همه و بغلشون نمیرفتی.بابا دمت گرم. راسی بابایی هم ماشینت رو درست کرد .دیگه میتونی سوارش بشی . ...
11 اسفند 1390

فتح پاسیون

سلام عشقم اینجا خونه مریم دوسته مامانه.از کربلا برگشته بودن .رفته بودیم دیدنش دو تایی.کلی با پسرش کل کل کردی سر تفنگ و ماشین و توپ.این هم یه لحظه کمیاب از وقایع بعد از عطسه.ای جانم از خجالت سرتو بالا نمیاوردی. دیروز که داشتم پست قبلی رو مینوشتم دیدم صدای تق و توق میاد .اومدم تو هال و با این صحنه مواجه شدم.از ماشینت هم برای فتح پاسیون استفاده کردی.پاسیون چه عرض کنم ،یه جورایی دکوری دوم. اون مرغابی رو براداشته بودی و باهاش بازی میکردی و بهش میگفتی گوگه. بابایی ماهی خریده بود گذاشته بود کنار آشپزخونه و شما یه نیم ساعتی باهاش مشغول بودی .الانم داری دهنش رو بهم نشون می...
9 اسفند 1390

پسرم آقاس!

سلام نفسم دیروز خونه عمو محمدرضا ،کم کم اسم بچه های عمو رو یاد گرفتی.علی ،بهدی(مهدی)،عطی(عطیه)،مَمَ(ممد آقا).آفرین پسر مامان که اینقدر با استعدادی. دیروز خونه عموت اینا ،ماشالا خیلی پسر آقایی بودی.با بچه ها بازی میکردی.حتی تو سر و صدا یک ساعت و نیم خوابیدی تا من برم استخر.خلاصه مطلب که کلی برا خودت آقا شدی. دایره لغات امیر تا امروز: بَفت:رفت مامایی،مامان قَ:قند قا:کبریت و آتش توپ مَبو:محبوب ...
8 اسفند 1390