امیــــــــــــرعلیامیــــــــــــرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره
حلــــــــــما خانومحلــــــــــما خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

♡ امیرعلی و حلــــــما ، عشـــــــــــــقِای مامان ♡

پیج ما رو در اینستاگرام دنبال کنید instagram : @zahrakhajebafqi

بلا شدی وحشتناک

خیلی بدی میکنی .بلا شدی.از ماشینت میری بالا و میشینی روش.حتی خودت حرکتش میدی.البته این کارای نسبتا خوبته.اگه بخوام همه بدیاتو بگم باید 2-3 تا پست باز کنم.خدا خودش بهمون رحم کنه ...
13 تير 1390

مثه دخترا شدی خفن

بعد از ظهری که بالا بودیمتو رفته بودی تو اطاق خاله سر لوازم آرایشش.صورتت و دستاتو رژی کرده بودی.هر چی صدات کردیم نیومدی حوصله هم نداشتم بیام دنبالت.زندایی اومد دنبالت دید پای میز نشستی اونم تله خاله رو سرت کردو آوردت بیرون هممون جا خوردیم خیلی بانمک شده بودی .مثه دخترا شده بودی.ای جانم مامان فدات بشه ...
10 تير 1390

اولین گامهای مستقلت

دیشب بابایی رفته بود اضافه کاری.ما هم بالا بودیم تقریبا ساعت ١١ بود که اومدیم پایین تا تو رو خواب کنم.داروتو بهت دادم.آماده شدیم برا خواب .شیر خوردی و سیر شدی ولی خواب نرفتی.که این کار هر شبته.اول روی من کلی رژه رفتی .رفتی لب تخت راه رفتی .منو گاز گرفتی.حسابی بدی کردی.تا این کارا برات تکراری شد پاشدی رفتی سراغ پنکه .ازش بالا رفتی ولی زود جدات کردم.آخه میترسم بندازی رو خودت.بعد رفتی سراغ جارو برقی .از اونم که خسته شدی از اطاق رفتی بیرون و رفتی تو راهرو.رفتی تو پله جلوی حموم نشستی یه ذره اونجا بازی کردی هی میومدی پایین و میرفتی بالا.آخر سر هم که خسته شدی ،نق زدی تا بیام نجاتت بدم.اونجا بود که فهمیدم میتونی راه بری به تنهایی.نشسته بودی...
9 تير 1390

عاشقه نی نی کوچولو هایی

سلام دندون طلای مامان امروز صبح رفتیم خونه شهره دختر فرخ خانم دوست مامانی.چون زایمان کرده بودش.نی نیش پسر بود .اسمش هم آرش بود.خیلی تو خونشون بدی کردی.اولش که فقط بغل مامانی بودی.بعدش که آبمیوه آوردن میخواستی.بعدش شِِِِیرنی آوردن یکی ور داشتی .اما همون موقع لهش کردی.ریختی رو فرش بیچاره شهره مجبور شد جارو بکشه.وحشتناک گیر داده بودی به بچشون .میخواسی بگیریش.فرخ خانم بردت نزدیک بچه.دست و پاشو میگرفتی همش .آخر سر هم یقه شو گرفتی و میخواستی بلندش کنی.الهی بگردم بچه خواب بود بیدارش کردی از بس جیغ زدی.نیما برات توپ و ماشین آورد که شاید حواست پرت بشه ولی نه بابا ول کن نبودی. بعد از ظهر هم که با بابایی رفتی حموم .مثه همیشه کلی بازی ک...
8 تير 1390

توپولی مامان

این عکسارو دیروز تو موبایل بابایی دیدم.این عکس موقعی گرفتیم که میخواستیم بریم عکاسی ازت عکس بگیریم برا پاسپورت ای جانم تو این عکس خیلی کوچولو بودی تقریبا 4-5 ماهت بود زمستون بود .قرار بود بریم مراسم شیرخوارگان علی اصغر.ای جانم چه قدر توپولی بودی.ماشالله ...
5 تير 1390

نزدیک بود سکته بزنم امروز

امیر مامان امروز نزدیک بود سکته بزنم. صبح که از خواب پا شدم دیدم بابایی رفته بیرون تو هم همون موقع بیدار شدی. من رفتم دشویی اما صدات میومد خیالم راحت بود .وقتی اومدم بیرون دیدم نیستی تو اطاقا رو گشتم تو آشپزخونه تو حیات بازم نبودی .کلی صدات زدم.بعد دیدم که سوییچ بابایی رو طاقچه است.فهمیدم یه کاسه ای زیر نیم کاسه است .اومدم و تو کمد دیواری رو هم نیگا کردم بله دیدم هر دوتون اونجایین. بابایی میخواست منو اذیت کنه که کاملا موفق شد. بابایی گفت که نرفته بودم بیرون رفته بودم آب کولر رو ببینم.وقتی اومدم تو اتاق دیدم حاج امیر تو کمد دیواری پای چرخ خیاطیه.منم برش داشتمو قایم شدیم. بهم گفت دیگه این در کمد دیواری رو باز نزارم.خط...
5 تير 1390

دوباره دندون نو مبارک!!!

سلام قهرمان کوچولوی مامان میدونی دیروز چی شد؟ دیروز از پله تو راهرو افتادی و گریه کردی .وقتی بغلت کردم تا آرومت کنم تو دهنت یه چیز خوشگل و براق دیدم که جدید بود .آره مامانی دندون پنجمیت ٥ هم در اومد.مبارکه تازه شبشم دوباره دیدم که شیشمین دندونتم داره در میاد .خیلی ذوقیدم ..داری کم کم بزرگ میشی.داری مرد میشی. دیشب منتظر بابایی بودیم که بیاد دنبالمون بریم شرکت تعاونی خرید که عمه زکیه زنگ زد و گفت که آش پختیم بیاین باغ دایی رضا اینا .که رفتیم اونجا .بابایی باید زود برمیگشت خونه چون باید میرفت سر کار .ولی ما موندیم و با عمه اومدیم خونه .وقتی رسیدیم در خونه من کلید نداشتم زنگ بابابزرگ زدیم گفت من تو راه تهرانم .بعد ما رف...
5 تير 1390