امیــــــــــــرعلیامیــــــــــــرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
حلــــــــــما خانومحلــــــــــما خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

♡ امیرعلی و حلــــــما ، عشـــــــــــــقِای مامان ♡

پیج ما رو در اینستاگرام دنبال کنید instagram : @zahrakhajebafqi

اندر احوالات امیرعلی!!!

  سلام پسرم این روزا کارای خیلی با نمکی میکنی .موقعی که داریم تشهد نمازمون رو میخونیم تو میای و بوسمون میکنی.خودتم که روزی ١٠٠ بار نماز میخونی مهرو میزاری جلوت و وامیستی دستتو میبری بالا انگار داری نیت میکنی بعدم سریع میری سجده و نمازت تموم میشه و مهرت رو بوس میکنی و میبری میزاری سر جاش. فقط کافیه کلمه رقص از دهنمون بیاد بیرون تا شما شونه ها و کمرتون رو تکون بدی.من موندم تو رقاص به کی رفتی.تا ازت میپرسیم امیر مثلا موبایل مامان کو سریع دستتو میبری بالا و میگی نییییی. هر کاری بهت بگیم انجام میدی و همه چیز رو میشناسی .مثلا کنترل-کلید-لیوان-بشقاب-موبایل و خیلی چیزای دیگه.همین که بهت میگیم برو تو اطاقت میر...
30 آبان 1390

یکی از همین روزا !!!

    سلام پسر مامان  دیروز رفتیم یزد تا برای شما کاپشن و کفش بخریم .که تو مغازه لباس فروشی کلی شلوغ بازی در آوردی و پا برهنه این طرف اون طرف میرفتی. حسش نبود که کفش پات کنم تو ساک بود.بابایی هم گفت که بغلت میکنه.ولی تو مغازه گریه کردی که راه بری و آتیش بسوزونی.خلاصه بعد از کلی کنکاش یه کاپشن خیلی شیک برات گرفتیم .در روز های آینده خواهید دید سلیقه مامان و بابا رو .دو تا مغازه اون طرف تر هم برات یه کفش کتونی خوشگل گرفتیم.میخواستم برات دستکش هم بخرم که گفتم بیخیال اینجا که قطب شمال نیست. بعد از خرید رفتیم خونه مامان معصوم.دایی محسن اینا هم که هنوز تبریزن و برنگشتن وگرنه میرفتیم اونجا.بعد از ظهر با مامان...
27 آبان 1390

پیتزا خورون

سلام پسرم یه هفته نبودم مطلب بزارم .دارم تلافی میکنم. شب عید غدیر خونه بی بی شما یا همون مادر شوهر عزیزم دعوت بودیم.حالا میگین چرا میگم عزیزم. مادر شوهرم دست از دل برداشته و کمی داره خرج میکنه.شب عید به همه بچه ها نفری 5 هزار عیدی داد و شام هم پیتزا. تا 2 ساعت تو شوک بودم.خدای من این همون مادر شوهره آیا؟که متوجه شدیم بله همونه. همین فقط میخواستم این خبر خیلی خیلی مهم رو بگم . (چیزایی که درباره مادر شوهر جانم میگم همش شوخیه.مادر شوهرم خیلی خوبه.یه ذره میخوام ادای عروسای بدجنس رو در بیارم.صفا میده ) ...
25 آبان 1390

عید غدیر مبارک

سلام دوست جونی ها و سلام پسر گلم بعد از یک غیبت یک هفته ای بلاخره اومدم.آخه من همیشه تو نتم دیگه.یه چند روزی بود کامپیوتر بیچاره جدی جدی هنگیده بود .و با نذر و نیاز روشن میشد.راسی عید همتون مبارک مرسی بابت تبریکاتون .ایشالا به وبلاگ همتون سر میزنم در اسرع وقت. امیر ما هم بعد از خوردن یه شیشه چرک خشک کن الان خدا رو شکر سر حاله سرحاله.تو این چند مدت خیلی کارای جالبی میکنه.دست کتک زدنش هم که ماشالا زیاده.سیلی میزنه حسابی.ناز کردنش هم  آمیخته با کمی خشونته.دیگه عرضم به حضورتون که الان هیچی یادم نمیاد  از کارای امیر. راسی چشم و بینی و دهن و لپ رو هم ازت میپرسیم نشون میدی.اینا رو خاله یادت داده. ...
24 آبان 1390

دست و دلبازی مادر شوهر جان وسرما خوردگی امیر مامان

سلام عزیز دلم مامان جون هنوز یه هفته از خوب شدنت نگذشته دوباره سرما خوردی .الهی مامان فدات بشه .این دفعه دیگه همش تقصیر بابایی.خودش که گرمشه فکر میکنه تو هم گرمته .من که دیروز رفته بودم آرایشگاه تو رو با یه لباس و بدون کلاه برده بود بیرون .میگفت که همش تو ماشین بودی و بخاری هم روشن.ولی من باباتو میشناسم حتما بخاری رو روشن کرده و شیشه سمت خودشو تا ته کشیده پایین.از دست این بابایی. دیشب بعد هرگزی شام خونه بی بی بودیم همون مادر شوهر گرام بنده .شام هفت رنگ پلو بود.نه بابا شوخی کردم چرا باور میکنی .بعد از 2 ساعتی که اونجا بودیم فکر کنم خودش گشنه شده بود گفت برا تون نیمرو میپزم.خلاصه شام مادر شوهر با مریضی آقا پسرمون زهرمون شد .شازده ن...
19 آبان 1390

خدا رحممون کرد.از دست تو پسر بلا

سلام پسر شیطون بلای من مامان میدونی دیشب خدا رحممون کرد .دیشب بابایی سر کار بود با بابابزرگ اینا رفتیم خونه عمه عصمت .اونجا همه نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم که یه دفعه شما یه اسباب بازی که خیلی هم سنگین و سفت بود.پرت کردی طرف فاطمه دختر دختر عمه ام.اونم عینک به چشمش بود.شیشه عینکش شکست.فقط خدا رو شکر که تلقی بود شیشه اش و تو چشمش نرفت .وگرنه بیچاره بودیم.فقط رو پلکش خراش برداشت.الهی پیشونیشم درد گرفته بود.شما هم که اصلا انگار نه انگار که چه کاری کردی.شاد و شنگول بودی.شانس آوردیم بابابزرگ بود .سریع پا شد با فاطمه دو تایی رفتن عینک سازی تا عینکشو درست کنن .آخه شماره چشمش 2/5 .وقتی برگشتن بابایی برای اینکه از دل همه د...
15 آبان 1390

چه روز شلوغی بود امروز.یه عالمه بخور بخور

سلام شیرین زبونم دیشب خاله اعظم اینا اومده بودن بافق تا برن از مزرعه اشون پسته بچینن.امروز خواب بودیم که زهرا خاله زنگ زد بهم که بیا اونجا میخوام امیرعلی رو ببینم.ما هم از خدا خواسته گفتیم باشه میایم.ساعت تقریبا ١٢:٣٠ بود که رفتیم مزرعه خاله اینا.همین که رسیدیم ناهارشون آماده بود.آوردن و خوردیم.جاتون خالی برنج و مرغ بود ناهار.تا ساعت ٣ اونجا بودیم شما هم که کلی حال کردی .آزادی کامل بود دیگه.میرفتی اینور و اونور.چند باری هم خوردی زمین ولی مثه یه مرد بلند میشدی و انگار نه انگار که خوردی زمین و به راهت ادامه میدادی.تقریبا ساعت ٣ بود که مامان بزرگ رفته خونه و وسایل آش آماده کرد و به همه گفت که بیان مزرعه بابابزرگ...
13 آبان 1390

کله پاچه

سلام قند و عسلم دیروز خونه بی بی دعوت بودیم .بگو چی بود ناهار.آره غذای مورد علاقه من کله پاچه.به به جای همتون حسابی خالی.عاشق کله پاچه های مادر شوهرمم وحشتناک.حرف ندارن.وای الان که دارم مینویسم دهنم داره آب میوفته.راسی ماشالا ماشالا ماشالا بگم که خودم چشمت نزنم امروز ٢ بار آبگوشت خوردی .عجب خیلی بعید بود ازت ولی مامان حسابی حال کرد.همیشه همینطوری بخور غذا.آفرین پسر گلم.   به خاطر اینکه خواهر شوهر گرامم دچار زانو درد شدیدی شده چند روز اخیر.امروز اصلا از جایش تکان نخورد.و بنده ماشالام باشه از بس زرنگم کلی کمک کردم و عروس برتر امشب من بودم و فقط من میدرخشیدم .اون دو تا عروس دیگر هم فعالییت میکردند ولی نه به اندازه من.با...
12 آبان 1390

اولین بارون پاییزی

سلام سلام پسرم امشب اولین بارون پاییزی هم بارید.کلی صفا کردیم.هممون رفتیم بیرون تو بالکون.خیلی هوا سرد شده.مامان بزرگ پیچیدت لای یه چادر و آوردت بیرون تا بارون رو ببینی.   همین الان مامان بزرگ پایین بود اومده بود تا باهم داروهای جناب عالی رو بدیم.بعد هم نشستیم پای کامپیوتر و منم عکس کلاههای بافتنی تو وبلاگ دنیای نفیس رو نشونش دادم.قرار شده برم برات کاموا بخرم تا برات کلاه ببافه مامان بزرگ.   ...
11 آبان 1390