امیــــــــــــرعلیامیــــــــــــرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره
حلــــــــــما خانومحلــــــــــما خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

♡ امیرعلی و حلــــــما ، عشـــــــــــــقِای مامان ♡

پیج ما رو در اینستاگرام دنبال کنید instagram : @zahrakhajebafqi

خونه خاله وحیده

دیشب دوتاییمون با هم دیگه رفتیم خونه خاله وحیده.همین که رسیدیم خاله وحیده بغلت کرد و بردت تو اطاق.کلی با هم حرف زدیم.تو هم همش نق میزدی.برات یه عروسک آورد .داشتی با عروسک بازی میکردی که یه لحظه چهار دست و پا شدی ،خاله وحیده گفت عکسشو بگیر بزار تو وبت بگو خونه من بوده،همین که اومدم عکستو تو اون حالت بگیرم خوردی زمین و گریه کردی،شانس نداشت دیگه.آلبوم عروسیش رو هم آورد دیدیم خیلی قشنگ بود.برامون آجیل ،هندونه ،گز آورد بخوریم.گدا شام هم درست نکرده بود که بخوریم.گشنه فرستادمون خونه.بعد از ١ ساعتی که خیلی اذیت کردی و ما همه حرفامون رو زدیم تصمیم گرفتیم که بیایم خونه.که قرار بود بابایی بیاد دنبالمون بعدش وحیده گفت من میبرمتون.گفتیم باشه چه بهتر .وق...
13 ارديبهشت 1390

داری بزرگ میشیا!!!!

دیشب برا اولین بار تونستی یه کارو تقلید کنی.دایی سرش و تکون میداد تو نیگاش میکردی و میخندیدی.وقتی که کاری نمیکرد تو سرتو تکون میدادی .یعنی اینکه اونم اینکارو بکنه.نهدوربین نه موبایل دمه دستم نبود که ازت عکس بگیرم.ایشالله یه فرصت دیگه ازت درست و حسابی تو این حالت فیلم میگیرم.   ...
11 ارديبهشت 1390

دندون

سلام الان که دارم براتون مینویسم امیر علی و باباش ،هردوشون اینجا خوابن .امیر تازگیا رو شکمش میخوابه .خیلی با مزه است. امروز فکر کنم ۱۸ فروردینه .امیر علی الان ۸ ماه و ۶ روزشه.تازه اولین دندونش در اومده ،خیلی نازه و خیلی هم تیز.بعضی وقتا میترسم شیرش بدم آخه گاز میگیره .خدا رحمم کنه هنوز یکی داره و گاز میگیره چه برسه به ۵-۶ تا. ...
19 فروردين 1390

کوهنوردی

سلام امیره مامان امروز به خاطره اینکه دوربین با خودم نبرده بودم کوه برات یادداشت میکنم که چی کارا کردی. امروز یعنی ۱۹ فروردین تقریبا ساعت ۵ بعد از ظهر بود که مامان بزرگت گفت که بریم کوه.ما هم گفتیم باشه.هممون با ماشین بابابزرگت رفتیم.من بودم و خودتو و بابایی و مامان بزرگ و بابا بزرگ و خاله محبوبه.وقتی رسیدیم خیلی باد میومد کلاه سرت کردم بعدم بابایی بردت بالای کوه.وقتی اومدین ژایین تو تو بغل بابایی بودی .بابایی هم دورت پتو گرفته بود.خلاصه کلی حرف زدیم و خاطره تعریف کردم و آجیل و هندونه خوردیم.آخراش که میخواستیم برگردیم بابایی دوباره بردت بالای کوه .منم حسودی کردم و اومدم بالای کوه .ولی بابایی منو اذیت کرد من که داشتم میومدم بالا اون و تو ...
19 فروردين 1390

پارک

چند شب  پیش من و بابایی ،دایی محسن و زندایی سونیا رو دعوت کرده بودیم شام تو پارک آهن شهر .همه اومده بودن بیبی هم بود با بچه های عمه زکیه.آخه عمه ات رفته بود شلمچه.رورواکت رو هم آورده بودیم پارک .کلی حال کرده بودی دور میزدی بازی میکردی.جیغ میزدی.کلا خوشحال بودی.آخه بار اولت بود که با رورواک راه میرفتی .اونشب هم یادم رفته بود دوربین بردارم.از این به بعد هر وقت یادم رفت فیلمبرداریت کنم .میامو یادداشت میکنم برات.خوبه؟ آخه از وقتی به دنیا اومدی تا الان که ۸ ماهته از هر کاری که کردی فیلم گرفتم.ایشالله بزرگتر شدی همه شیرین کاریات رو میبینی ...
19 فروردين 1390

سلام

امشب نی نی وبلاگ رو تو نی نی سایت دیدم .برای همین تصمیم گرفتم برای یکی یه دونم یه وبلاگ بسازمو از خاطرات خوشگلش براتون بگم.اسم پسرم امیر علی.خیلی نازه.ماشا... بگم که خودم چشمش نکنم.عاشقشم وحشتناک.بابایی هم عاشقشه دیوونه وار.خدا امیر علی رو بعد ۴ سال بهمون داد.قضیه اش طولانیه اگه بخوام تعریف کنم. خلاصه پسرم من این وبلاگ رو از صمیم قلبم بهت هدیه میکنم. دوست دارم ...
18 فروردين 1390