امیــــــــــــرعلیامیــــــــــــرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
حلــــــــــما خانومحلــــــــــما خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

♡ امیرعلی و حلــــــما ، عشـــــــــــــقِای مامان ♡

پیج ما رو در اینستاگرام دنبال کنید instagram : @zahrakhajebafqi

ننه بمونجان

سلام پسرم دیروز بهمون خبر دادن که ننه بمونجان مُرده.خیلی ناراحت شدم.خوب شد روزای آخر عمرش رفتیم تهران و دیدیمش.موقع برگشتن هممون رو بوسید و گفت اگه ندیدمتون حلالم کنید.خیلی خوشحالم که حداقل تونستم تو روزای آخر ببینمش.این سری از بس بدی کردی نتونستم ازت عکس بندازم با ننه بمونجان.اما عکس سفر قبلیمون هست از خاله میگیرمو برات میزارم. خدا بیامرزتش.دیشب مامان و بابا بزرگ رفتن تهران تا برا مراسم تشیع جنازه باشن.مامانم تنها مادر بزرگش رو از دست داد.مامانم دیشب خیلی گریه کرد.میگفت خدا ننه رو شفا داد.چون خیلی داشت زجر میکشید.خودم تو اون شبایی که اونجا بودم شاهد درد کشیدنای شبونش بودم.راسی دختر خاله بهت تسلیت میگم،غم آ...
29 بهمن 1390

جُنگ فجر

سلام عشقم دیشب رفتیم جُنگ فجر .خیلی وقت بود اینجور جاها نرفته بودم.با پسرای عمومحمدرضا و بی بی.نمایش ها خیلی باحال و خنده دار بودن.کلی خندیدم.تو هم که از صدای بلند میترسیدی و میخواستی گریه کنی که حواست رو پرت میکردم.که بلاخره وسطای جُنگ زدی زیر گریه و بابایی مجبور شد ببرتت خونه تحویل مامان بزرگ دادت.آخر مراسم هم یه قرعه کشی بود  که 3 تا جایزه میدادن به تماشاچیا.جل الخالق میبینی شانس رو اولین نفر مهدی عمو برنده شد.نفر دوم هم پسر عموی بابایی که اونا هم تو جنگ بودن و نفر سوم هم من بردم.مجریه گفت امشب خانواده کریمیان اینجا رو قرق کردن.نه که شهرمون کوچیکه همه همو میشناسن.خیلی جالب بود برام.آخه همین اتفاق یه بار دیگه تو پدید...
26 بهمن 1390

ما برگشتیم

      سلام پسر شیطون بلا و سلام ویژه به دوستای گلم ما بلاخره برگشتیم از تهران.از این سفرا بود که که همیشه تو خاطر آدم میمونه.امیر ما هم که طبق معمول همیشه کلی آتیش سوزوند و حرص من و بابایی رو در آورد.از بالا و پایین کردن پله های خونه ننه بمون جان گرفته تا خاموش کردن تلویزیون وقتی داره عشق ممنوع نشون میده تا دست زدن به وسیله های خونه دخترخاله و باز و بسته کردن شیر سماور و دست زدن به تلفن و کلی شیطونی های دیگه. مراسم عقد اون یکی دختر خاله هم که خیلی خوش گذشت جاتون حسابی خالی.ایشالا مراسم عروسیشون 2 عید نوروز تو شهر خودمونه.چون جناب داماد بچه بافقی تشریف دارن. خرید مبل و تخت و میز تی وی هم...
25 بهمن 1390

قاتی پاتی!!!

سلام پسرم الهی مامان دورت بگرده که حسه حسودیت جریحه دار شد.چند شب پیش خونه بی بی روضه بود و ما هم اونجا بودیم .که عمه ات یکی از بچه های اونجا رو بغل کرده بود .سریع دویدی پیش من و شروع کردی به کشیدنم و همش اِ اِ میکردی.معلوم بود از یه چیزی ناراحتی .دیدم نگات به عمه اته .فهمیدم که از کجا آب میخوره عصبانیتت.    دیشب با بابایی رفتی آرایشگاه.بابایی میگفت اولین مغازه ای که رفتیم زدی زیر گریه.مجبور شدم بیارمش بیرون .و جاهای دیگه هم بچه قبول نمیکردن.تا اینکه یکی از آرایشگرها بلاخره قبول کرد.تو مغازه یه قفس فنچ بوده که آورده جلوت و تو هم با فنچا مشغول بودی .و گذاشتی قشنگ اصلاحت کنن.آفرین پسر مامان که سریع گول میخوری. ...
17 بهمن 1390

سالگرد عمو محمد!

سلام عشق من     عزیزم هر وقت عکس امام خمینی رو میبینی میگی آقا.یه نمونش تو مسجدی که رفته بودیم برا عموم مراسم.رو دیوارش عکس امام بود که کلی آقا آقا کردی. سر مزار که رفته بودیم شما خوشبختانه خواب بودی تو ماشین.وای وحشتناک هوا سرد بود و باد میومد.بعدم که رفتیم خونه عموم اینا تو بابایی بودی و ندیدمت تا اینکه رفتیم مسجد برا روضه.که اونجا کلی با بچه ها اینور و اونور دویدی و جیغ میزدی.الهی دورت بگردم که همه سرت دعوا میکنن تا بغلت کنن.بعد از اونجا هم رفتیم تالار برا شام .و تو سالن فقط صدای جیغ و داد شما بود .نوشابه رو میکوبوندی رو میز و برا خودت میخوندی. کم کم باید خودمون رو آماده ک...
15 بهمن 1390

چند روزی که گذشت!

    سلام نباتم یه مدتی هست که گیر دادی به نافت.نمیدونم کی و کجا نافت رو پیدا کردی.لباست رو از شلوارت بیرون میاری و دست به نافت میزنی و میگی اوف.حتما فکر میکنی چرا شکمم سوراخ شده ازت میپرسم مامان رو چنتا دوست داری با دست نشون میدی و میگی دَه.   ظهری داشت یه ذره بارون میومد بعد هرگزی.دو تایی رفتیم تو حیاط و برای اولین بار زیر بار راه رفتی.       اگه خدا بخواد تا 10 روز دیگه میریم تهران .هم برا عروسی سادات هم برای خریدن مبل و تخت و اینجور چیزا. دیشب هم بابایی داشت دسته گل شما رو درست میکرد.سشوار رو داغون کردی ...
12 بهمن 1390

از هر دری سخنی!!!

سلام پسر عزیزم پریشب رفتیم دیدن عمو کاظم و عمو علی اصغر خونه بی بی چون رفته بودن مشهد.اونجا خیلی خودمونی شده بودی با همه.بغل همه میرفتی ،باهاشون بازی میکردی ،حتی بوسشون هم میکردی.آخه خیلی ازت بعید بود این کارا آخه هیچوقت باهاشون اینقدر صمیمی نشده بودی.اینقدر اونا حال کرده بودن که تو تحویلشون میگیری هی ازت سوء استفاده میکردن و بهت میگفتن بوسشون کنی.هر دوتا عموها برامون  سوغاتی آوردن با اینکه هر دوشون مجردن ولی بلدن این کارا رو خوشبختانه.عمو کاظم برات یه دستکش آورده و عمو علی اصغر هم برات یه توپ .دسشون درد نکنه.ایشالا هردوشون دوماد شن و منم صاحب جاریای جدید بشم. تو اطاقت که بودیم چشمت خورد به ا...
10 بهمن 1390

این چند روز!!!

سلام پسرکم  امان از دست تو پسر بلا.صبحی که از خواب پا شدی بهت شربت آلوئه وراتو دادم و رفتم تا برات آبگوشتی که درست کردم رو ظرف کنم ،که رفتی و ماشین ظرفشویی رو خاموش کردی.منم اومدم دستت رو گرفتم گذاشتمت یه گوشه آشپز خونه و تهدید کردم که اگه تکون بخوری دعوات میکنم.الهی دورت بگردم اصلا از جات بلند نشدی تا میومدی جم بخوری برمیگشتم نگات میکردم و تو برمیگشتی به حالت قبلت.تا اینکه حوصله ات سر رفت و بلند شدی. با عرض شرمندگی یه اتفاق دیگه رو هم بگم.این دفعه تقصیر بابایی بود .جلوی در آشپزخونه مبل گذاشت که نتونی بیای تو .تو هم از مبل اومدی بالا و خم شدی تا ما رو ببینی که یهو افتادی پایین .الهی بگردم.خدا رو شکر با سر نیوفت...
8 بهمن 1390

پسر شجاع!

سلام قند عسلم دیروز خدا بازم رحمت کردا.داشتم با مامانم تو آشپزخونه بادوم میشکوندیم .در ورودی آشپزخونه رو با مبل بستم که نتونی بیای .ولی اونقدر گریه کردی که دلم سوخت .اومدی تو و بعد از کلی ریخت و پاش بادوما .اومدی گیر دادی به هاون و گوشکوب .تو هم میخواستی بادوم بشکونی که خلاصه شترق زدی رو ناخنت.خیلی گریه کردی.الهی بمیرم الان چقدر درد داشتی.عزیز دلم این ضربه دیگه همش تقصیر خودت بود .حالا بزرگ بشی یادت میره. به سلامتی اولین جورابتم سوراخ کردی .پسرم داره مرد میشه کم کم. چند شب پیشا که دوباره با بابایی رفته بودی حسینیه .اونجا خیلی راه میرفتی وسط روضه.که یه آقاهه اومده دعوات کرده .تو هم وسط مجلس سرتو کردی بالا...
6 بهمن 1390

دعا کنید برا دختر خالم

    سلام پسر مامان،خوبی؟ دیروز جاتون خالی با جناب مادر شوهر رفته بودیم یزد .مراسم آش پزون(آش امام حسین).همه فامیل رو دیدیم و کلی خوشحال شدیم و اونجا هم نوه خانم رباب با سگک کمربند زد پای چشم امیرعلی ما.و امیر هم کلی گریه کردو.منم پسر رو چشم غره رفتم.ولی اصلا از رو نرفت.در کل خوشبختانه اتفاق خاصی نیوفتاد فقط یه خش کوچولو افتاد پای چشم امیر آقای ما. تو خونه دایی محسن کلی مثه همیشه آتیش سوزوندی.دایی اینا داشتن هویج خرد میکردن برا سوپ که شما یاد مراسم اجقه زنی (یه نوع مراسم مذهبی تو شهرمون،که دو تکه چوب رو میزنن به هم و یه شعرایی رو در مدح امام حسین میخونن)که تو حسینیه خواجه ها دیده بودی افتادی و ب...
3 بهمن 1390
1