امیــــــــــــرعلیامیــــــــــــرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره
حلــــــــــما خانومحلــــــــــما خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

♡ امیرعلی و حلــــــما ، عشـــــــــــــقِای مامان ♡

پیج ما رو در اینستاگرام دنبال کنید instagram : @zahrakhajebafqi

عصبانیت امیرعلی!!!

    سلام جیگر طلا وای دیشب رو اصلا فراموش نمیکنم.حالا بگو چی شد؟ دیشب ساعت نزدیکا 11 بود که برات برنج و ماهی آوردم بخوری تا شب تا صبح سیر باشی.ولی اصلا نخوردی .به بابایی گفتم بیا امیرو بگیر منم غذا دهنش کنم.که 4 تا قاشق به زور خوردی.بعدش زدی زیر گریه و به حالت عصبانی بلند شدی و سفرتو گرفتی کشیدی و هرچی روش بود و ریختی بعد اومدی من و بابایی رو زدی و هی جیغ میزدی.   اصلا خیلی عجیب یعنی ازت بعید بود اینکار.خلاصه آروم که شدی بابایی جارو شارژی رو آورد و اونجا رو تمیز کرد.درس عبرت شد برامون تا به زور بهت غذا ندیم دیگه وگرنه میکشی...
29 دی 1390

جشن تولد 23 سالگی مامان

سلام عسلم مامانت پیر شد رفت.میبینی دستام داره میلرزه.بابات برام عصا هم خریده.از فردا باید راه رفتن باهاشو تمرین کنم.موهامو ببین همش سفید شده.دندونامم ریختن.دیگه عرضم به حضورت که همینا بسه.جالب بود نه.حالا بخند که همش شوخی بود. مامانت ماشالا جوونه،فقط یه ذره توپوله که اونم با یه ذره ورزش و رژیم طاقت فرسا حله. از این حرفا گذشته.بلاخره ما هم به جمع 23 ساله ها اضافه شدیم.عجب حسی داره(چرا چاخان میگی). اصلا فکرشو هم نمیکردم تو این سن شوهر داشته باشم ،بچه هم داشته باشم.حالا که دارم خیلی خوشحالم. بعضی وقتا که فکر اون تصادف لعنتی 2 سال پیش رو میکنم.موهام به تنم سیخ م...
28 دی 1390

تولدم مبارک.

  سلام دوستای گلم و پسر نازم امروز یعنی 27 دی 90 خیلی روز خوبیه .چون امروز تولدمه .تولدم مبارک .   راسی یه خبر دیگه هم هست امروز صبح وقتی اومدم به اینجا سر زدم دیدم دکتر کپی عزیز دلمان برامون یه نظر گذاشته اولش فکر کردم سرکاریه ولی وقتی ایمیلم رو چک کردم دیدم نه بابا قضیه جدیه.بهم دکتر کپی ایمیل زده بود وگفته بود که به وبلاگم سر زده و نظر هم داده و گفت که عکس امیرعلی این هفته (جمعه ساعت 20:30 ) از شبکه باحال من و تو  پخش میشه .منم حسابی خوشحال شدم.   وقتی اومدم ایمیل و نظر دکتر کپی رو نشون بابای امیرعلی بدم یهو غافلگیرم کرد.وایییییی...
27 دی 1390

رنگارنگ!!!

سلام نفسم     چند شب پیش بعد از اینکه از روضه اومدیم بیرون و داشتیم تو خیابونا دور میزدیم.شما هم مثه همیشه داشتی برا من و بابایی دلبری میکردی .هر چی ازت میپرسیدیم رو جواب میدادی.مثلا میگفتم کلاغ چی میگه ،تو میگفتی قار قار،یا میگفتم بگو اردک چی میگه ،میگفتی کوعَ کوعَ،ببعی چی میگی،میگفتی بَ بَ.خرگوش و زنبور رو میگفتی.بهت میگفتم بگو مامان میگفتی بابا،میگفتم بگو مامانی ،میگفتی بابایی.الهی قربونت برم که اینقدر بامزه ای. فردا صبح ساعتای 9-10 مامان و بابابزرگ میرسن بافق.میریم دنبالشون.من و تو.     موقع غذا دادن بهت حضور بابایی الزامی الزامیه.آخه تا میای بدی کنی ،میگم بابا...
26 دی 1390

ای خدا بازم نمایشگاه

سلام عشقم دیشب تولد زندایی بود .تولدش مبارک.تولده خودمم نزدیکه ها . راسی دیشب برای سومین بار و آخرین بار رفتیم نمایشگاه و برات دوباره 3 تا کتاب خریدیم. کتاب وسطیه خیلی باحاله .در مورد 2 تا پسر که دوقلو هستن.خیلی با نمکه داستاناش. ...
23 دی 1390

پازل

سلام عمرم وایییییییییییی مامانی نمیدونی چقدر هیجان دارم الان.چون همین الان پازل تموم شد.بلاخره تموم شد.وای نمیدونی چه هیجانی و چه حسی داشت.شما هم که خواب بودی .من و بابایی بلاخره تمومش کردیم آخرین دونه پازل رو هم من گذاشتم. اینم از پازل نفرین شده ما.می بینید چقدر سخت بوده.اکثرش یا سفیده یا آبی.راسی وسطش هم ٣ بعدیه.میخوایم رو تخته شاسی بچسبونیمش چون بهتر و قشنگ تر از قاب کردنه.راسی ٥٥٠ تیکه هم هست. بابایی تازه رو ریل افتاده میگه بریم نمایشگاه یه پازل جدید بخریم دوباره.(نه تو رو خدا) راسی مامانی یادم رفت بگم که دیروز از پشت عروسکت یه دونه خروس کوچولو پیدا کردم.اولش نمیتونستی خودت فشارش...
22 دی 1390

این چند روزی که گذشت

      سلام عشق مامان الان چند روزیه همش میام نی نی وبلاگ ولی حسش نیست مطلب جدید بزارم.فقط نظرارو تایید میکنم و وبلاگ دوستام سر میزنم .امشب دیگه گفتم تنبلی بسه . تو پستای قبلی گفته بودم که یه پازل از یزد خریدیم ،باور میکنی هنوز تموم نشده.آخه خیلی سخته همش یا سفیده یا آبی .چون زمینه اش برفیه .70-80 تا تیکه مونده تا تموم بشه .شاید تا فردا پس فردا اگه حسش بود تموم میکنم.و بعد یه عکس میگیرم میزارم . مامان و بابا بزرگ هم دیشب ساعت 7 با قطار رفتن مشهد .خوش به حالشون. دیروز شما بلاخره خودت خوابیدی بدون اینکه با شیر خوردن بخوابی.ساعت حدودای 1/30 بود که من منتظرت بودم بیای ش...
22 دی 1390

بازم نمایشگاه،کی بشه این نمایشگاه تموم بشه!

سلام پسر نازم دیشب با مامان بزرگ و زندایی سونیا رفتیم نمایشگاه و برات 3 تا کتاب عالی گرفتیم .2 تا دایره المعارف و وسطیه هم کتاب قصه است برای وقتیه که از شیر گرفتمت و قرار میشه خودت تنهایی تو اطاقت بخوابی.     راسی تشک تختت رو هم عوض کردیم و فنری خریدیم .تا شاید بیشتر علاقه نشون بدی به تنها خوابیدن دیشب خدا رحمت کرد .رو بخاری مامان بزرگ اینا قوری قهوه بود و شما هم برداشتیش و ریختیش رو پات .فقط خدا رو شکر خنک بود چون گوشه بخاری بوده و زیاد حرارت نمی دیده.اینم از بدترین شیطونیت. بابایی گفت اینو ننویسم ولی من مینویسم چون خیلی باحال و خنده داره. دیروز من تو آشپزخونه بودم و تو و باب...
18 دی 1390

باهوشم

سلام پسر باهوشم   دیشب رفته بودیم مزرعه بابابزرگ.دایی اینا هم اومده بودن.همه موبایلاشون رو گذاشتن وسط اطاق میخواستن تو رو امتحان کنن.تو هم یکی یکی موبایلا رو بر میداشتی و میدادی به صاحبش.الهی دورت بگردم که اینقدر باهوشی.        صبحی باغ دایی رضای بابایی دعوت بودیم عمو عباس آش پخته بود اونجا.کلی بازی کردی و ببعی و شتر دیدی اونجا.     شب ایشالا با دایی اینا میریم نمایشگاه کتاب .هم اونا خرید کنن هم ما .      از صبح تا حالا سرم درد میکنه ،با اینکه دوتا ژلوفن خوردم هنوزم خوب نشده عینکمم هم فعلا گم تشریف داره. ...
16 دی 1390

میدونستی مامان عاشقته؟

سلام عزیز مامان میدونستی مامان عاشقته؟اگه یه لحظه نبینمت دیوونه میشم؟د نمیدونستی دیگه،حالا بدون. اینقدر برا خودت بزرگ شدی و آقا که خودت از لیوان آب یا هر چیز دیگه میخوری. خیلی روت کار کردم تا بگی مامان ولی هنوزم که هنوز میگی بابا.یه شب چند بار بهم گفتی مامان .ازت فیلم هم گرفتم ولی وقتی اومدم ببینم دیدم که ضبط نشده ،فهمیدم عجب لحظه ای رو از دست دادم.حیف.ولی آخرش میگی مامان.مجبورت میکنم. تازگیا خیلی فیلم شدی واسه خودت .دستتو الکی میزاری رو چشمت که داری گریه میکنی و خودت رو حسابی لوس میکنی تا نازت کنم. این خونه سازیا رو که برات خریدیم رو میاری تا برات بسازم و تو منتظری ت...
14 دی 1390