عصبانیت امیرعلی!!!
سلام جیگر طلا وای دیشب رو اصلا فراموش نمیکنم.حالا بگو چی شد؟ دیشب ساعت نزدیکا 11 بود که برات برنج و ماهی آوردم بخوری تا شب تا صبح سیر باشی.ولی اصلا نخوردی .به بابایی گفتم بیا امیرو بگیر منم غذا دهنش کنم.که 4 تا قاشق به زور خوردی.بعدش زدی زیر گریه و به حالت عصبانی بلند شدی و سفرتو گرفتی کشیدی و هرچی روش بود و ریختی بعد اومدی من و بابایی رو زدی و هی جیغ میزدی. اصلا خیلی عجیب یعنی ازت بعید بود اینکار.خلاصه آروم که شدی بابایی جارو شارژی رو آورد و اونجا رو تمیز کرد.درس عبرت شد برامون تا به زور بهت غذا ندیم دیگه وگرنه میکشی...