سلام امروز کلی آتیش سوزوندی اینجا خونه مامان بزرگه .مراسمه روز پدره.مامان بزرگ به تو ٥٠٠٠ تومن عیدی داد گفت تو هم بزرگ مرد کوچکی ناسلامتی.این صندلو هم مامان بزرگ داد بابایی .ما هم برای بابا بزرگ کفش گرفته بودیم.خاله محبوب لباس .دایی محسن لباس با پارچه شلواری.عمو رضا شوهر خاله محبوبه فالوده با بستنی خریده بود.کیک هم پخته بود مامان بزرگ. امروز ناهار برنج و مرغ داشتیم .گفتیم یه ذره بهت برنج بدیم تا خودت تنهایی بخوری تا یاد بگیری.اما همشو له کردی.حتی یه دونشو برای راه رضای خدا نخوردی.بابایی گهگاه از تو کاسه برنج دهنت میکرد. وقتی داشتم ناهار می پختم.دیدم صدات نمیاد.صدات زدم ولی بازم خبری نشد.اومدم ببینم چیکار میکنی دیدم هرچی...