امیــــــــــــرعلیامیــــــــــــرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
حلــــــــــما خانومحلــــــــــما خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

♡ امیرعلی و حلــــــما ، عشـــــــــــــقِای مامان ♡

پیج ما رو در اینستاگرام دنبال کنید instagram : @zahrakhajebafqi

استرس دارم!

سلام امیر مامان امشب کلی مهمون داریم.همه به خاطر تو میان .حسابی استرس دارم.میترسم جا کم باشه.خوب پذیرایی نشن.اصلا ولش کن.خودتو بچسب.ایشالا مامانی بزرگ میشی عکسا و فیلمای تولدت رو میبینی و کلی حال میکنی.ایشالا ...
13 مرداد 1390

وحشتناک فعال شدم!!!

   سلام عشق مامان امیر مامان امروز حسابی خسته شدم .وحشتناک به خاطر تولدت زرنگ شدم .باید برا خودم 7-8 کیلویی اسپند دود کنم.تا خودمو چشم نزنم .چیکارت کنم عاشقتم دیگه .به خاطرت بر تنبلی خودم غلبه کردم و کلی خونه رو تمیز کردم .شاید تولدتو 4 شنبه نگیریم بیوفته 5 شنبه یا جمعه به خاطر دایی چون مرخصی نداره که چهارشنبه بیاد بافق .الانم دایی رفته خوی دنبال زندایی تا بیارتش تولد تو .راسی بابا بزرگ تو تولدت نیست خیلی بد شد .آخه برا خونه مشهد مشتری اومده داره میره مشهد .اما کادوتو نقد میکنیم . ...
8 مرداد 1390

به کمی کمک احتیاج دارم!!!

سلام برای تولد امیر میخوام بدونم که شما اگه جای من بودین کدوم لباس رو تنش میکردین؟ نظرات خودمو گفتم میخوام نظر شمارو بدونم .کدوم برا تولدش مناسب تره؟؟؟ این لباس کاملا اندازشه.فقط رنگش سیاست. این لباس کاملا مناسبشه شلوارکش برموداست ولی چون هنوز قدش کوتاه مثه شلواره این یه ذره براش گشاده هم لباس هم شرتش.ولی قشنگه ...
7 مرداد 1390

انواع شیطونیهات

سلام پسرکم تازگیا خیلی آقا شدی.وقتی میگیمت که اونچیزی رو که داری میخوری به ما هم بده،تو هم میای و دهنمون میکنی. وقتی هم که داریم اونو میخوریم تو کلی میخندی. وقتی که ما دراز کشیدیم و بهت میگیم بیا پیشمون لالا کن تو هم میای و لا لا میکنی کنارمون. وای حالا دیگه میتونی بری روی مبل .باید آیینه و شمعدونو از اونجا برداریم مثلا گذاشته بودیم اونجا که دستت نرسه. دیروز من تو آشپز خونه بودم و بابایی هم خواب بود .که اومدم دیدم رو مبلی و همه دستمال کاغذی هارو از جعبه اش در آوردی و پاره پوره اش کردی. راسی دیروز بابایی داشت چیزایی رو که خریده بودیم رو میذاشت تو انباری که تو از نردبون رفتی بالا،تازه ...
7 مرداد 1390

سفر قشم!!!

سلام سلام جاتون خالی رفته بودیم قشم.خیلی خوش گذشت .فقط هوا وحشتناک گرم بود و شرجی.در کل آبپز شدیم دیگه .خدا رو شکر امیر زیاد اذیت نشد به خاطرش میرفتیم تو پاساژ خرید که خنک باشه.بازارایی هم که خنک نبود دوتایی با بابایی میموندن خونه .فقط من و مامان بزرگش میرفتیم خرید و جنسا هم خیلی قیمتاش مناسب بودن مخصوصا لباساش.حسابی خرید کردیم دیگه. اینجا دمه در یه مسجد واسادیم برا استراحت و بنزین .امیر رو گذاشتیمش رو صندوق عقب. که ا رفت رو سقف .مگه میومد پایین.آخرش به زور آوردیمش پایین بلاخره. تو ماشین همش اینجوری بودی. اینجا هم دمه اسکله است منتظریم بریم رو لنج.خیلی گرم بود برا همین لباستو در آورد مامان بزرگ. ...
7 مرداد 1390

خوب و بد

سلام پسر عزیزم وای نمیدونی دیروز چه اتفاق بدی برای مامانی افتاد. میخواستم برات کمپوت زرد آلو رو با گوشت کوب برقی له کنم که ناخن شستم رفت تو تیغه اش یعنی شانس آوردم ماله مامان بزرگ اینا کند بود تیغه اش وگرنه فکر کنم جانباز میشدم. اما یه اتفاق خیلی خیلی خوب افتاد که حسابی حالم اومد سر جاش.تونستی ٢ متر خودت به تنهایی راه بری .تو آشپزخونه مامان بزرگ اینا بودی از پیش مامان بزرگ خودت رفتی اون سر آشپز خونه.فقط من و مامان بزرگ دیدیم.هر کارت کردیم دوباره تکرار کنی.انگار نه انگار. بیشتر وقتا ٤-٥ قدم و میری.تازه اینقدر حرفه ای شدی که وقتی واسادی میرقصی.دستاتو خیلی ناز تکون تکون میدی .حتی پاهاتم تکون میدی.تقریبا ٣-٤ دقیقه وام...
2 مرداد 1390

اتفاق وحشتناک

راسی امیر مامان یه اتفاقه خیلی وحشتناک رو یادم رفت بنویسم. چند روز پیش رفته بودیم بالا مامان و بابا بزرگت نبودن مشهد بودن فقط خاله محبوبه بود.داشتیم فیلم میدیدیم تو هم تو روروئکت بودی که یه دفعه صدای شترق شنیدیم.بله بگو چیکار کردی و نزدیک بود چه بلایی سرت بیاد؟ سیم چراغ اضطراری که رو طاقچه بودو کشیده بودی چراغ اضطراری هم از نیم سانتی سرت گذشته و خوردش زمین.یعنی خدا رحمت کرد.من که ٢-٣ تا سکته رو زدم.باور نمیکنی که خیلی ترسیدیم هم من هم خاله هم خودت. بغلت کردمو کلی چیزیت گفتم تا یه ذره آروم بشم.البته به خودم گفتم همه اونا رو که از این به بعد حواسم جمع باشه خلاصه خیلی خدا رو شکر کردم که مامانی اتفاق بدی نیوفت...
31 تير 1390